جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ | 17:38 | امیر رضا اصنافی -
قرار بود امروز با یک تیم دانشگاهی برویم جنگل کارا. ولی خب به هر دلیلی نشد و تصمیم گرفتیم خودمان برویم. ملیکا جان با ذوق و شوق پنج صبح بیدار شد و رفتیم به سوی درکه و از قضا در میدان درکه جای خوبی برای پارک یافتیم. با تجهیزات مناسب زدیم به کوه. در هر ایستگاهی توقف و استراحت و بعد ادامه راه. آخرین باری که کوه رفته بودیم هفت سال پیش بود و این بار با میانسالی و کودکی سرحال که جلوتر از ما می دوید به کوه می رفتیم. جمعه شلوغی بود. معمولاً از جاهای شلوغ بدم می آیمد ولی خب کوه است دیگر. همه در حال حرکتند. نکته مثبت این کوهپیمایی ندیدن زباله در میان راه بود. چه در مسیر رفت و چه برگشت زباله روی زمین ندیدیم و مردم زباله ها را در سطل ها می گذاشتند. نکته منفی وجود اسپیکرهای متعددی بود که پیر و جوان به خودشان بسته بودند. از سنتی و پاپ و رپ و کوچه بازاری...یک روز می آییم طبیعت از صدای رودخانه و سکوت کوه لذت ببریم! این را نمی فهمم و درک نمی کنم چرا در کوه و طبیعت باید اسپیکر بگذاریم؟! قرار بود جنگل کارا برویم ولی آنقدر بالا رفتیم که به پلنگ چال رسیدیم! با خستگی فراوان برگشتیم! ولی یک جای کتابخانه هم خالی بود وسط این کافه عمران خوش آب و هوا. اصلاً شاید بد نبود کتابخانه کوه یا کتابدار کوه هم داشتیم. مطالعه در این هوای پاک، کنار املت و چای ذغالی خیلی می چسبد.
سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ | 12:57 | امیر رضا اصنافی -
دقیقاً خاطرم نیست 6 یا هفت سال قبل بود که غروب تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. وسط یک وبینار بودم آن هم در روزهای کرونایی. با این حال صدای بلندگو را قطع کردم و تلفن را پاسخ دادم. صدایی گرم و متین بعد از احوالپرسی، گفت پدرتان بازنشسته مخابرات هستند دیگر؟ با کمی تردید گفتم بله! جنابعالی؟ پاسخ آمد: فقهی هستم! تازه فهمیدم که دارم با آقای شهید دکتر فقهی صحبت می کنم که آن موقع مدیر امور هیات علمی بودند. گفتگوی ما که درباره پایه های تشویقی بود کمی بعد تمام شد ولی ذهن من به شدت فعال شده بود. رفتم به روزهای هشت یا نه ساله بودم و با پدرم به اداره مخابرات شیراز می رفتیم. برخی همکاران نیز بچه های خود را می آوردند. با هم بازی می کردیم، با هم درس می خواندیم، صحبت می کردیم. تازه خاطرم آمد که ایشان هم در کودکی یکی دو بار همراه با برادر خود به اداره آمده بودند و با هم کلام بودیم و اشکالات درسی و مشق هایمان را از ایشان می پرسیدیم. آن موقع بر خلاف ما بچه ها که در حیاط اداره سروصدا بازی می کردیم خیلی متین رفتار می کرد.ولی عجب روزگاریست. چه سریع می گذرد و چه چرخشها دارد. دیگر هیچ خبری از هم نداشتیم و هرکسی رفت دنبال درس و کار و زندگی اش. آن روز صبح، آن صبح تلخ که با صدای وحشتناکی از خواب پریدیم، وقتی خبر شهادت دکتر فقهی را شنیدم تا مدتها به نقطه ای خیره و بهت زده بودم و همه خاطرات کودکی از جلویم رد شد. یاد این دانشمند شهید دانشگاهمان و کشورمان گرامی و روحش شاد.
سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ | 7:19 | امیر رضا اصنافی -
خیلی ازش دلخور بودم. قرار بود با هم اقدام کنیم. خودش رفت و هیچی نگفت که قرار است برود و چطور می رود. حس کردم بدجوری رو دست خوردم. یک روز کامل دلخور بودم ولی کم کم دم صبح با خودم گفتم ولش کن! اقتضای طبیعتش این است کارهایش نه از ره کین است!
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ | 8:1 | امیر رضا اصنافی -
دیروز با اینکه اولین روز کاری بعد از تعطیلات تابستانی بود ولی حجم کارها هم خیلی زیاد بود. ملیکا جان را گذاشتم کلاسش و بعد مشغول کارها شدم. از نامه برای دانشجوی پست داک تا جلسه با رییس دانشکده، تا برعهده گرفتن فعالیت های آموزشی در این هفته، تا هماهنگی برای جلسه با کانون پرورشی کودکان و بعد هم رفتن به دانشگاه الزهرا و حرکت به سوی فرهنگستان نیاوران! فضای فرهنگسرای نیاوران دیگر برای ملیکا جان حسابی آشناست. کنسرت و تئاتر زیاد آمده اینجا. شب مربوط به یک استاد حوزه اقتصاد بود با سخنرانی ژاله آموزگار، عبدالحسین آذرنگ و علی دهباشی. استاد مربوط، گویا استاد رشته اقتصاد بود. او را نمی شناختم. ولی دیدن اسم استاد آذرنگ کافی بود تا به سمت جلسه برویم. به هرحال شناختن یک انسان جدید، شناختن یک دنیای جدید است. سخنران ها می گفتند آن مرحوم همه وجودش را برای دانشجویانش وقف می کرده و دانشجویان را فقط شاگرد درسی نمی دید. با آنها زندگی می کرده و درس زندگی به آنها می داد. سرآخر هم بر اثر سرطان مثل شمع آب شد و بدرود حیات گفت. خلاصه هفتصدوهشتادوهفتمین شب بخارایی را در فرهنگستان نیاوران سپری کردیم.
شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ | 15:29 | امیر رضا اصنافی -
چقدر این شعر را دوست دارم. شعری از محمدعلی بهمنی:
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
این هفته مجبورم سه شیفته باشم! البته یکی از شیفت ها اجباری هست. عجب شیفتگی غافلگیر کننده و ناباورانه ای! البته خب توقع هم نمیشود و نمی شد داشت! اقتضای طبیعتش این است!
شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ | 7:39 | امیر رضا اصنافی -
دیروز عصر، به پیشنهاد همسرم، ملیکا جان را بردیم یک برنامه فرهنگی در نشر چشمه. این برنامه مخصوص بچه های هشت تا ده سال بود. از ویژگیهای جالب این برنامه، گذاشتن محدودیت سنی برای بچه ها، داشتن ظرفیت محدود برای پذیرش، ممنوعیت عکس و فیلم از بچه ها بود. والدین با خیال راحت در فضای کتابفروشی نشستند و کتاب خواندند و بچه ها هم در کافه نشر چشمه، مشغول تعریف کردن درباره کتابهایشان بودند. چرخی در کتابفروشی زدم و کتاب امانتی اثر حسن کیائیان موسس نشر چشمه را دیدم. کتاب حالت زندگی نامه داشت و البته نه از این زندگی نامه های مفصل و با جزئیات و حوصله سربر. خیلی حرفه ای هر اتفاق را در یک یا نهایتاً دو صفحه قلمی کرده بود. در تمام دو ساعتی که برنامه بچه ها داشت اجرا میشد مشغول خواندن این کتاب شدم و تمامش کردم! ازکودکی اش در بابل، تا فروختن خانه اش برای ایجاد نشر چشمه، تا هم نشینی با شاملو و ابتهاج و پوری سلطانی و کامران فانی، از چالشهای نشر و غیره همه را به اختصار ولی مفید گفته بود. ساعت هشت شب برنامه بچه ها تمام شد و بعد از خرید یکی دو کتاب به نام زرافه های کوتاه و برنامه کتاب فرانکلین، رفتیم منزل. با خودم فکر کردم که یک انتشاراتی معروف، در یک عصر جمعه، در لوکیشنی که چندان هم در یافتنش ساده نبود(اول اتوبان کردستان، لاین کندرو) چقدر زیبا توانسته یک کار فرهنگی بکند و بچه ها را به سوی خود بکشاند. کاری که انگار هنوز از عهده کتابخانه های عمومی ما در یک روز جمعه برنیامده و جذابیتی برای مخاطبان ایجاد نکرده است و هنوز مثل یک اداره در ساعات اداری فعال است. این قدرت کتاب است که افراد را به سوی خود می کشاند حتی یک روز تعطیل. یک جا صف طولانی برای بستنی و پیتزا است و حاصلش بالا رفتن قند و چربی و کلسترول(همیشه هم بد نیست و کامل نفی اش نمیکنم. فقط نداشتن تعادل و داشتن افراط مضر است) و یک جا اجتماعی محدود از آدمها که بتوانند خوراک فرهنگی خود را تهیه کنند تا دچار سوء تغذیه فرهنگی نشوند. به قول ملیکا جان چه خوب است کتابها خوانندگانشان را خود انتخاب میکنند.
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ | 6:45 | امیر رضا اصنافی -
یک ماهی هست که ملیکا جان به کلاس زبان می رود و راضی و خوشحال است. کم کم چیزهایی که در دو سالگی یادش دادیم به خاطر می آورد چون آن موقع خاطرم برایش کارتون می گذاشتیم و این کارتونها به زبان انگلیسی بود. اثرش این بود که کلمات را به فارسی نمی توانست ادا کند و ما هم به شدت نگران شدیم! البته کلاس اول حسابی کارش را ساخت و همه کلمات انگلیسی یادش رفت ولی به هرحال توانست تعادلی را ایجاد کند. یاد کودکی خودم افتادم که پدرم مرا در کلاس زبان انگلیسی موسسه زبان اندیشه سرا ثبت نام کرد. آن موقع میلی به این کلاس نداشتم ولی بعد از یکی دو هفته حسابی علاقه مند شدم و بعد از یک ترم خواندن و نوشتن را خوب یاد گرفته بودم. کتاب ما انگلیش تودی بود و متد شنیدن هم با یک ضبط صوت و کاست سر کلاس! تازه فکر می کردیم خیلی مدرن است! یک نوار هوا گرفته و یک کلاس با پنکه سقفی و ضبط کوچک! ولی متاسفانه مثل خیلی موارد دیگر ادامه اش ندادم و خودم بعداً مشغول یادگیری شدم. مثل موسیقی، مثل نقاشی که همه را نیمه کاره رها کردم. تجربه شد که برای ملیکا جان این کار را نکنم. فعلاً که کتاب خوان حرفه ای شده و هر هفته می رویم کتابخانه حسینیه ارشاد و ده تا کتاب برای هر دو هفته کتاب می بریم. امیدوارم این عادت از سرش نپرد دیگر و مثل من نشود!
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ | 1:56 | امیر رضا اصنافی -
ماشین اول یک نیسان بود. آبی یا غیر آبی اش را نمی دانم. زمستان 1397 برخی وسایل ما را بار زد و ...رفت. هرچه دوربین ها را چک کردیم به دلیل نور بالای ماشین، امکان شناسایی اش میسر نبود. سارق رفت و به زندگی اش رسید.
ماشین دوم، یک پراید بود. یک ماه وقت گذاشتیم تا پلاک آن را هم از طریق دوربین پیدا کنیم. خیلی ساده جلوی منزل ما پارک کرد. راننده پیاده شد و وسایلی را برداشت و سوار ماشینش شد و رفت. سارق رفت و به زندگی اش رسید.
این دو حادثه به ما یاد داد موقع خروج از منزل، حتی درهای اتاق ها را قفل کنیم و درب کرکره ای آهنی را هم قفل بزنیم و چاشنی اش یک دزدگیر پر سروصدا را هم فراهم کردیم!
ماشین سوم یک فونیکس مشکی بود. دنده عقب آمد و کوبید به ماشین ما و کمی بعد بدون اینکه ببیند چه کرده متواری شد. دوربین منزل را چک کردیم. بخشی از پلاکش پیدا بود ولی بخشی دیگرش خوانا نبود. تلاش زیادی کردیم پیدایش کنیم ولی نشد. او هم رفت و به زندگی اش رسید. البته هنوز امید داریم بشود با کنار هم گذاشتن ارقام به یک نمره پلاک دقیق برسیم ولی..من بعید می دانم به نتیجه برسیم. به هرحال درسی که از این حادثه گرفتیم این بود که اولا رابطه معنی داری بین مدل بالای ماشین و فاقد شعور بودن برخی رانندگانش هست، در ثانی حتی برای چند دقیقه هم ماشین را جلوی منزلمان پارک نکنیم! حالا که فعلاً یک آرشیو کامل از فیلم ماشین هایی داریم که از سال 1397 تاکنون به ما آسیب زده اند و بعد هم راحت و آسوده به زندگی شان رسیدند. ولی، نظر به کتابدار بودنمان مجراها و شیوه های اطلاع یابی را حسابی تجربه کردیم. به خصوص اینکه الان خودمان هم برای منزلمان دوربین داریم و تحلیل این فیلمها خیلی ساده تر از آن است که دست به دامن همسایه ها برای دیدن فیلم دوربین هایشان شویم! این خودش یک جور کتابدار تحلیل گر داده ها بودن هست دیگر.
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ | 21:27 | امیر رضا اصنافی -
از سال 1386 که کارم را شروع کرده ام پایان نامه های مختلفی را به عنوان مشاور یا راهنما بوده ام. لیکن، تنها کارهایی به تعداد انگشتان یک دست ماندگار شدند. چون هم موضوع بکر و خوب بود و هم دانشجویان با پشتکار. دانشجویان پای کار، کارهای ماندگار می سازند.
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ | 18:45 | امیر رضا اصنافی -
از حق نگذریم بستنی های خیلی خوشمزه و خوش طعمی دارد. ولی دو چالش را به ذهن آدمیزاد متبادر می کند. اول اینکه باعث می شود غروبها به خصوص پنجشنبه و جمعه شب ها به خاطر ازدحام جمعیت خواهان بستنی، بلوار خیلی شلوغ شود و تا وقتی بخواهیم به منزل برسیم مسیر یک دقیقه ای را باید یک ربعی طی کنیم. یعنی فاصله دانشگاه تا سر بلوار یک طرف، همین ترافیک بلوار یک طرف دیگر. دوم اینکه دیروز دیدم تا نزدیک بانک فلان جمعیت مشتاق بستنی در صف بود. وقتی شمردم حدود سی و هشت نفر بودند. یک لنگه پا و با حوصله زیاد ایستاده بودند. از دلم گذشت که ای کاش این صف روزی برای گرفتن کتاب یا نوبت جا گرفتن از کتابخانه های عمومی بود و مردم اینگونه خندان و خوشحال، صبور و با حوصله در صف می ایستادند. ترافیک می شد و همه از خود می پرسیدند چه شده اینقدر ترافیک هست؟ مشخص می شد به خاطر ازحام جلوی کتابخانه عمومی است و کم کم به این فکر می افتادند که برای اعضای کتابخانه های عمومی، جای پارک ویژه ای داشته باشیم! چه آرزوهای عجیبی! البته آرزو بر جوانان اوه ببخشید! میانسالان عیب نیست.
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ | 18:17 | امیر رضا اصنافی -
موقع برگشتن از شیراز، قطارمان قطار پنج ستاره نور بود. کوپه ها بازسازی و خیلی شیک و مدرن شده بود. لیکن تکان های قطار دیگر از حد لالایی گذشته و شکل زلزله هفت ریشتری به خود گرفته بود. بگذریم. از حق نباید گذشت که زودتر از حد معمول هم به تهران رسید! با این حال، هنوز بر سر ایده م هستم که در قطارها خوبست کوپه ای ویژه کتابخانه باشد. اینطوری حوصله مسافرانی که نیمه شب بی خوابی به سرشان می زند یا در طول روز نمی خواهند به بیرون یا به صفحه موبایل خود خیره شوند سر نمی رود یک کار فرهنگی هم شده است. فرصت برای ترویج کتابخوانی از این موقعیت بهتر؟
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ | 19:16 | امیر رضا اصنافی -
خسته از دانشگاه آمدم و ماشین را مقابل منزل پارک کردم. گفتم شام می خورم و بعد ماشین را می برم پارکینگ. آن شب در منزل تنها بودم. شام را که خوردم مشغول خواندن پایان نامه یکی از دانشجویان شدم. خستگی و بعد خوابیدن کنار لپ تاب. صبح بیدار شدم و گفتم ای بابا یادم رفت ماشین را ببرم داخل پارکینگ. آمدم در را باز کنم که دیدم درهای جلو و عقب ماشین له شده اند! معلوم بود تصادفی شده. نگاه کردم بلکه کسی که این کار را کرده شماره ای گذاشته باشد. خبری نبود. دمغ رفتم دنبال همسرم که از سفر بر میگشتند. در راه ماجرا را به او گفتم و بعد مشغول چک کردن دوربین منزل شدیم. آنچه که دیدم باور کردنی نبود. یک خودروی فونیکس تیره رنگ مسیر خلاف رفت و بعد متوجه شد و دنده عقب آمد و محکم به ماشین زد. سرنشین کنار راننده آمد و به سپر عقب ماشینش نگاه کرد و بعد سوار شدند و رفتند. پلاک ماشین خیلی واضح نبود در دوربین. تماس با پلیس گرفتم و شکایت ثبت شد. بعد از آن دوره افتادم منزل همسایه ها که دوربین هایشان را ببینم. یک هفته وقت مرا گرفت تا به شماره تقریبی پلاک نزدیک شدم. ولی هنوز از ضارب متواری خبری نیست. با خودم فکر میکردم چه اشکالی داشت شماره اش را می گذاشت؟ هزینه ماشین به کنار. وقت و زمانی که از من گرفت. حس بدی که در من به وجود آورد که من هم بی تفاوت باشم و بدی را با بدی پاسخ بدهم و دنبال این نباشم که به کسی کمک کنم. ما آدمها گاهی با یک رفتار انسانی خوبی و نیکی را در جامعه تکثیر می کنیم و گاهی با رفتار حیوانی سبب می شویم که بدی و خباثت ترویج پیدا کند. یک هفته من هم سعی کردم که دیگر مثل گذشته توجه نکنم چه کسی در راه مانده کمکش کنم، به حیوانات غذا بدهم، و کلا بی تفاوت باشم. اما دیدم نمی توانم اینطور باشم. شاید او هم بعدا جایی نتیجه این کارش را ببیند. به هرحال من فهمیدم ارتباط نزدیکی بین مدل ماشین و شعور وجود دارد. هر چه مدل ماشین بالاتر می رود سطح شعور کاهش بسیاری می یابد. البته نه همه! این یک تجربه زیسته است و قابل تعمیم آماری به همه جامعه نیست! من همه اینها را از ضعف فرهنگ کتابخانه روی می بینم. کتابخانه، سکان تمدن و شعور جامعه را در دست دارد و اگر کسی سوار این کشتی نباشد نمی تواند مانند یک انسان فرهیخته در جامعه زندگی کند و فرهیختگی را ترویج دهد.
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ | 12:49 | امیر رضا اصنافی -
بالاخره تعطیلات دو هفته ای دانشگاه شروع شد و ما که علی رغم مرخصی هایمان سر کار آمده بودیم تا هشتم مرداد، رفتیم تا نفسی بگیریم و دوباره برگردیم سرکار. دراین میان پیگیر سه چهار تا همایش هم بودم که نمیدانم واقعا میشود ایفلا را رفت یا ایکا یا کول نت! خرج بالاست و هزینه سودمند نیست! بالاخره با قطار رهسپار شیراز و منزل پدری شدیم تا مدتی را کنار این بزرگواران باشیم. امورات کولر و باغچه که گذشت سری به حافظ و سعدی زدیم همراه با پدر و پدر و مادر همسر. دیداری با سعدی بعد از 20 سال! به نظرم رسید که دیدن این اماکن در 45 سالگی خیلی بهتر از 25 سالگی بود که بهار جوانی است و نادانی! هر چند از بچگی با حافظ و سعدی و باغ دلگشا و باغ ارم بزرگ شدم ولی در میانسالی دوباره سری به این مکان ها می زنی افق دید آدمیزاد عوض شده مخصوصا اگر کتابدار هم باشی. هر از گاهی هم دست به ایمیل می برم و امورات مربوط به کارهای پژوهشی و پاسخ به سوالات دانشجویان یا همکاران را انجام می دهم. ولی عجب گرمایی است گرمای شیراز! و عجب خنک سایه ای دارد در این گرما...
سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ | 21:42 | امیر رضا اصنافی -
خاطرم هست در دوران کارشناسی ارشد یک همکلاسی داشتم که یک بار برای یک سوال زبان انگلیسی از او کمک خواستم. او با سردی گفت راستش من بلد نیستم. فردا سر کلاس همان سوال را به خوبی پاسخ داد و نمره کامل گرفت. حساب کار دستم آمد که این آدم نم پس نمی دهد و یکی دوبار دیگر امتحانش کردم دیدم بله! خسیس اندر خسیس است! دیگر دور و برش نرفتم و بعد از 20 سال هم خبری ازش ندارم که کجاست! کلاً فکر کنم از صحنه کتابداری خارج شد. این مقدمه را گفتم که یکی از کارکنان گوگل در پیجش نوشته بود که افزون بر سامانه پیشنهاد و انتقاد که در شرکت هست، یک سامانه تشکر هم هست. یعنی اگر همکاری به همکار دیگر کمک کرد که کارش را بهتر و کامل انجام دهد، آن همکار از او در سامانه تشکر می کند. شرکت هم مبلغ جزئی به حساب کمک کننده واریز میکند. مساله مبلغش نیست و اصل کار، تشویق همکاری است که بدون چشمداشت به همکارش کمک می کند و از روی بغض و کینه و حسادت جلوی پیشرفتش را نمیگیرد.
دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ | 7:35 | امیر رضا اصنافی -
چند روزی هست برای یک مساله حیاتی، دست به دامن خلق خدا شده ام. کار سختی هم نیست. کافی هست سه چهار کلیک بکند و نتیجه را بگوید. یک هفته معطلی و حالا پیگیری میکنم و حالا ببینم چی می شود ندارد. خدا کند محتاج خلق خدا نشویم به خصوص از نوع بد خیم! من هم تصمیم گرفتم مثل همان مخلوقی باشم که بی تفاوت است و همه چیز برایش علی السویه است. کافیست یک به من چه چاشنی کارم کنم! همین.
دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ | 7:32 | امیر رضا اصنافی -
جلسه دفاع از پروپوزال دانشجویان برگزار شد و بچه ها به خوبی از کارهایشان دفاع کردند. موضوعات جذاب و مساله محوری انتخاب شده است. تقریبا همه کارشان تایید شد و عده ای هم ویرایش لازم داشت. خیلی وقت بود همکاران گروه را ندیده بودیم. دوست داشتم بعد از جلسه گپی می زدیم که فرصت نداشت. حتی نشد برای یک دقیقه هم یکی از دانشجویان را ببینم و شاید با کمی بد خلقی هم گفتم الان وقت ندارم بعداً بیا. هم کار زیاد بود و هم اینکه این هفته آخر قبل از تعطیلات تابستانی باید کارتابلم را خالی می کردم و کاری نیمه نمی گذاشتم. کمی از بچه ها دلخورم که بی خیال انجمن علمی و آزمایشگاه دانشکده شده اند. منهم دست تنها نمی توانم و در نتیجه گذاشتمش کنار. الان آزمایشگاه سوت و کور است و انجمن بدون فعالیت. هی میخواهم کوک چهارم را بزنم ولی دست و دلم نمیرود. کاری که بیش از اندازه باشد میشود به تدریج وظیفه و انتظار درست می کند و کلی هم طلبکار می تراشد. فعلاً با همین فرمان می روم جلو تا چه پیش آید. هر چه پیش آید خوش آید.
شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ | 11:51 | امیر رضا اصنافی -
خیلی عمومی خاصی بود. تیپش، تن صدایش، رفتارش، منشی که داشت خلاصه واقعاً یک عموی خاص بود. خیلی دوستش داشتم. معمولاً وقتی می آمد منزل ما صبح های زود بود و بعد با اشتیاق، دفترهای دیکته و مشق مرا می دید. من هم مثل یک وروجک از سر وکولش بالا می رفتم و نمی گذاشتم با پدرم حرف بزند. ولی او خیلی با حوصله بود. هر دفعه هم مرا می برد به اسباب فروشی سر چهارراه که اسمش ارمغان بود و برای من و برادرم بهترین اسباب بازیها را می خرید. روزگار گذشت و کمتر منزل ما می آمد و بیشتر می رفت منزل یکی دیگر از اقوام و او هم از ما پنهانش می کرد که یک بار تصادفی دیدیمش و جا خورد! باز هم زمان گذشت که در یک روز خرداد ماه 1374 تماس گرفتند با منزل ما که عمو فرهنگ حالش خوب نیست. پدرم نگران شد و با اولین پرواز رفت پیشش. خوب خاطرم هست که صبح روز پنجم مرداد 1374 مصادف با 28 صفر ساعت شش و نیم تماس گرفتند که عمو فرهنگ به رحمت خدا رفت. بعد از بیش از یک ماه در کما بودن. غوغایی به پا شد. بلوایی شد. منزلهایمان یک پارچه عزا شد و دلهایمان پر از غصه. هیچکس باورش نمیشد. سی سال از آن روز گذشته و عمو فرهنگ هنوز از خاطر هیچکس نرفته است. شاید اگر بود...نمیدانم. با این شایدها به جایی نمی رسیم. یادش بخیر چه عموی خوبی بود. حیف که من نمیتوانم عمو باشم چه برسد به اینکه عموی خوب و مثل او...
جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ | 20:4 | امیر رضا اصنافی -
در جلسه ای با همکاران درباره کتاب و ارزیابی آن بحث می کردیم. دنبال شاخص بودیم برای امتیاز دهی کتابها. این میان یکی از همکاران نازنین که خیلی هم مورداحترام من هست با حرارت و دیدگاه رادیکال میگفت کتاب را دیگر کی می خواند؟ و بعد داد سخن درباره هوش مصنوعی و این چیزها داد. خیلی خونسرد سعی کردم از اسب تندرو پیاده اش کنم و توجیه اش کنم که کتاب هنوز مورد استفاده خیلی هاست. باور نمیکنید؟ یک سری بزنید به کتابخانه عمومی حسینیه ارشاد یا کتابخانه های دیگر. ببینید بچه ها چقدر از سر و کول کتابها بالا می روند. صف می کشند برای امانت بردن کتاب و با لذت خواندنش. هوش مصنوعی هنوز نتوانسته جای این تعامل و فعالیت را بگیرد و خیلی هم بعید است اینطور رادیکال پیش برود.
جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ | 19:55 | امیر رضا اصنافی -
باز هم ماجرای چک کردن دوربین...چند شب پیش یک خودروی سیاه رنگ دنده عقب محکم به ماشین ما زد و رفت. در جلو و عقب له شده. فیلم دوربین منزل را که نگاه می کردم دیدم طرف پیاده شده ماشینش را نگاه کرد و بعد سوار شد و رفت. بدون اینکه نگاه کند به چه چیزی زده. راحت سوار شد و رفت. جالب بود که یک پیک موتوری هم صحنه را داشت می دید و با خونسردی سیگارش را می کشید. چهار روز است درگیر یافتن شماره پلاک این ماشین هستیم تا ببینیم چه می شود کرد. واقعاً کجای کاریم؟ چقدر سقوط کردیم؟ چقدر بی وجدان شده ایم؟ نقش مدرسه؟ خانواده؟ جامعه؟ کتابخانه؟ کدام یک؟ همگی؟
چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ | 19:38 | امیر رضا اصنافی -
طبق یک رسم هفتگی، هر پنجشنبه می رویم کتابخانه عمومی حسینیه ارشاد و ملیکا جان با سهمیه خودش و من و مادرش، ده تا کتاب می گیرد و در طول هفته مطالعه می کند تا هفته بعد! حسابی سرانه مطالعه را ارتقاء داده برای خودش! امروز عصر که پیش هم در اتاقش نشسته بودیم به من گفت بیا از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب، قصه شیر بی یال و دم و اشکم را بخوانیم. نشستم و برایش خواندم. این کتاب از انتشارات امیرکبیر و برای سال 1343 بود. گویی یک نفر آن را به کتابخانه در سال 1394 هدیه کرده و کتابخانه هم آن را نگه داشته بود. حس نوستالژیکی داشت این کتاب. برایم جالب بود که در خصوص خال کوبی در بخشی از این کتاب مهدی آذریزدی نوشته بود که:((...حالا این رسم ناپسند قدیمی شده و آدمهای با تربیت هرگز بدن خود را خالکوبی نمیکنند. این کار یکی از رسم و رسوم جاهلها بود...)) به اینجا که رسیدم که ناگهان ملیکا جان گفت بابا جان! اگر این کار قدیمی شده و برای آدمهای بی تربیت بوده پس چرا هنوز بعضی ها روی دستها یا گردنشان خالکوبی میکنند؟ البته نگفت خالکوبی گفت تتو! بهش گفتم ببین مولوی جوابت را اینطوری داده:
چون نداری طاقت سوزن زدن/باری از شیر ژیان هم دم مزن