سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 22:31 | امیر رضا اصنافی -
عصری ملیکا کوچولو را بردیم پارک قیطریه. با اینکه پارک تقریبا صد قدمی ماست ولی مشغله اجازه نمیدهد هرروز پارک برویم. رفتیم قسمت اسباب بازی ها. کمی مشغول بازی شد و بعد شروع به دویدن کرد. دیدیم رفت سمت یک نقطه ای دیگر از پارک. آنجا تشکی بود که محصور به توری های پلاستیکی، و بچه ها روی آن بپر بپر می کردند. رفتیم جلوتر دیدیم عجب صفی هست. بعد متصدی تشک از والدین پول می گرفت تا بچه ها کمی بپر بپر کنند. پرس و جو کردیم گفت هر 5 دقیقه سی هزار تومان! یعنی یک بچه ای که بخواهد ده دقیقه بپرد و کیف کند والدین باید 60 هزار تومان بسلفند. شما هم فقط بایست و وقت بگیر که تایمش تمام شود و بگویی نفر بعدی! کارآفرینی از این بهتر؟! یک حساب و کتاب کردم و دیدم یک ساعت درآمد صاحب تشک بپر بپر در یک پارک، از من بیشتر میشود. توی این فکر بودم که ملیکا جان صدایم کرد و بابا بابا! یک دور دیگه یک دور دیگه!
چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 13:4 | امیر رضا اصنافی -
امروز برای سنجش ورودی مدرسه و کلاس اول ملیکا جان رفته بودیم حوالی خیابان پاسداران. از هفت و نیم صبح رسیدیم که نوبتمان از بین نرود. هشت صبح نوبتش بود. خیلی هیجان داشت و خوشحال بود. برگه ای را تکمیل کردیم و به مسئولانش دادیم. منتظر شدیم تا صدایمان کنند چون او را برای سنجش به اتاق دیگری بدون حضور والدین بردند. تقریبا 45 دقیقه بعد آمد و خوشحال بود که اولین تجربه امتحانش را خوب پس داده. بینایی و شنوایی سنجی و سایر موارد خوب بود. گفتم باباجان تازه اولشه! هنوز مونده تا کلی کنکور و امتحان را طی کنی! هنوز مانده تا شکستها و پیروزیها و اشکها و لبخندها را ببینی. هنوز مانده....
دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 14:48 | امیر رضا اصنافی -
امروز رویداد معرفی آزمایشگاه های دانشکده ما بود. هیچکس از دانشجوهای گروه نیامده بود. حس تنهایی عجیبی می کردم. مثل بچه های بی کس و کار...انتظار دیگری از دانشجویان داشتم...با اینکه چند بار گفته بودم ولی بازم انگار نه انگار.
یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 14:26 | امیر رضا اصنافی -
چندیست نگران یکی از نزدیکان هستیم که ارتباطش را با ما قطع کرده و در فضایی دیگر برای خودش سیر میکند. نه کاری، نه شغلی و نه درسی. هیچ و پوچ. فقط طلبکار است از همه. خب تا حدی درکش می کنیم. شرایط سختی داشته. از دست دادن مادرش در کودکی و سختی هایی که کشیده است. ولی موقعیتهای خوبی هم برایش مهیا شد که خوب استفاده نکرد. به قول پدرخانمم، آب جوش برای تخم مرغ و سیب زمینی یک موقعیت یکسان است. ولی تخم مرغ شل، در آب جوش محکم و مقاوم میشود اما سیب زمینی محکم، در آب جوش شل و وارفته می شود. قرار گرفتن ما هم در موقعیتهای سخت همین است. همه چیز به ذات و مهارت ها و شخصیت ما وابسته است. این که از آب جوش چگونه بیرون بیاییم. شل یا سفت؟!
شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 9:2 | امیر رضا اصنافی -
پنجشنبه صبح، وقتمان به دکتر گردی و دادن جواب آزمایشم برای تفسیرش و بعد هم سایر امور محوله منزل گذشت. حوالی درمانگاه، یک میدان گاهی فضای سبزمانندی هست که نقش پارکینگ را ایفا می کند و معضل جای پارک را در آن منطقه تا حد زیادی حل کرده است. منهم مثل بقیه ماشین را انجا گذاشتم و بعد از اتمام کارم برگشتم منزل. برای کاری دوباره مجبور شدم به آنجا بروم ولی دیدم ورودی پارکینگ بسته است و جماعتی صف کشیده اند خارج شوند و نمی توانند. ماشین را جای مناسب دیگری پارک کردم و کنجکاو شدم ببینم چه شده. متوجه شدم یک راننده فاقد فکر، ماشینش را جلوی در تردد خودروها پارک کرده و رفته! حالا نه کسی می تواند وارد شود و نه خارج! من رفتم و یک ساعت بعد کارم تمام شد و برگشتم. دیدم کماکان آش همان آش و کاسه همان کاسه است. در حین اینکه داشتم آماده می شدم بروم، صدای داد و فریادی توجهم را جلب کرد. دیدم که راننده مذکور برگشته و جماعت مشغول اعتراض مودبانه به آن خانم هستند. آن خانم هم یک کلمه گفت خب حالا چی شده مگه؟! من که عذرخواهی کردم! ...شعورها!
همه حیرت زده همدیگر را نگاه کردند و بعد در سکوت یکی یکی رفتند...
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 10:52 | امیر رضا اصنافی -
امروز جلسه دوم آموزشم برای ادیتوری در پایگاه داوج بود. هفته پیش با سردبیر جلسه آنلاین داشتم که مصری بود ولی ساکن آلمان. برایم راجع به داوج توضیح داد. منهم گفتم که پایان نامه ارشدم راجع به مجلات اپن اکسز بود. امروز جلسه با یک کتابدار سنگاپوری از اعضای هیئت ادیتوری داوج داشتم که یک ساعت طول کشید. جزئیات کار را برایم توضیح داد که باید چکار کنم. هفته بعد یک جلسه آموزشی دیگر دارم با او. چقدر با مقررات و دسیپلین! فکر نمیکردم انقدر جدی باشند. امیدوارم بتوانم ادیتور داوطلب فعالی برای داوج باشم. ممنون از راهنمایی های دوست عزیزم دکتر رسول زوارقی که این راه را برایم باز کرد.
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 10:46 | امیر رضا اصنافی -
تماس گرفت که اگر میشود از بیمه ام استفاده نکن. چند سال است تخفیف دارم. گفتم بسیار خوب. سعی میکنم جایی را پیدا کنم که منصف باشد. دیروز کارم شد همین! از صبح شمال و جنوب تهران را زیر پا گذاشتم برای یک صافکار و نقاش منصف. تا اینکه حوالی اتوبان صیاد شیرازی یکی را پیدا کردم و سه ساعته خیلی تمیز کارش را انجام داد. فقط خیلی پول گرفت! داشتم فکر میکردم صافکاری هم بلد نیستم بتوانم ساعتی 2 میلیون درآمد داشته باشم یا تعمیر قفل بلد نیستم که در عرض سه دقیقه 400 هزار تومان بزنم به جیب مبارک! فقط معلمی و نوشتن! قرار شد که در نهایت، کروکی را تحویل بدهم و هزینه خسارت ماشین را از مقصر بگیرم که البته پدرش شخص بزرگواری بود. همکار درآمدیم!
یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 9:39 | امیر رضا اصنافی -
در دو محیط از برخی رفتار افراد حرصم میگیرد. یکی داخل سینما! به مجردی که فیلم شروع می شود و چراغها خاموش، جماعتی خش خش کنان بسته های چیپس و پفک را باز میکنند و مشغول خوردن میشوند. نه چیزی از فیلم متوجه می شوند و نه می گذراند دیگران از آن درکی داشته باشند. خاطرم هست یک بار فیلم لانتوری را رفته بودیم. یک فیلم جدی و کاملاً رسمی! چند جوانک به خیال اینکه فیلم کمدی است از ابتدایش بنای خندیدن را گذاشته بودند و خوردن تنقلات! بعد که کمی از فیلم گذشت انگار حالشان به هم خورد و رفتند بیرون. با خودم گفتم اینست عاقبت کسی که بدون دانش قبلی می آید سینما! دسته ای دیگر، جماعتی که در سفر بین شهری با اتوبوس، شروع به خوردن تنقلات مخصوصاً تخمه می کنند. این دو قشر را نمی فهمم.
یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 9:29 | امیر رضا اصنافی -
خاصیت توپ گرد و استادیوم فوتبال چیست که برای بسیاری از مردم جاذبه دارد ولی کتاب که مستطیلی است و سرشار از دانسته ها و تجربه ها و ایده ها و کتابخانه که محفل بزرگان و مفاخر علمی و فرهنگی باشد غریب است و جذابه یک مسابقه فوتبال را برای خیلی از افراد ندارد؟! هنوز برایم قابل درک نیست.