پنجشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۳ | 16:50 | امیر رضا اصنافی -
این هفته با اینکه تعطیل بود اما سرشار از کارهای عقب مانده بود. باید طرح هلال احمر را تمام می کردم. مقاله اش را استخراج می کردم و یکی دو کار دیگر. پایان نامه دانشجوها هم مانده بود که باید می خواندم. یک مقاله را باید برای پلاس وان داوری میکردم که از بس طول کشید داوری را پس گرفتند! داوری مجلات برای داوج هم مانده است. یکی از مشقت بار ترین کارها خرید یک چراغ راهنمای کوچولو برای گلگیر بود. نمیدانم کدام شیرپاک خورده ای این چراغ زبان بسته را شکسته! حالا باید در بدر دنبالش بگردم. سمت خودمان نبود و بالاخره حوالی افسریه یافتم. این هفته فکر کنم از بس راه رفتم جبران نشستهای پشت میز هفته قبلم شد! روزی هفت هزار قدم!
ملیکا جان دوباره دندانش لق شده و به سختی غذا می خورد. می گوید حس بدی دارم موقع غذا خوردن. بعد از ناهار آمد پیش من و کتاب می خواند. من هم داشتم رادیو نمایش گوش می کرد که سریال امیرکبیر را پخش می کرد. قسمت دومش بود. خاطرم هست وقتی این سریال آن سالهای دهه شصت پخش میشد من حدود پنج سالم بود. همیشه از بازیگر سفیر روس که رضا فیاضی بود می ترسیدم! با آن گریم سنگینش. خاطرم هست یکی از دیالوگهای آقای راد بازیگر ناصرالدین شاه که میگفت من شعر می گویم و امیرکبیر به او می گفت وقتی به تخت بنشینید همه چیز یادتان می رود! وقتی تاج را سرش گذاشت همه جا قرمز رنگ شد! و من چقدر ازاین صحنه می ترسیدم. با این حال همراه بزرگترها می نشستم و این سریال تاریخی را می دیدم و مرتب درباره امیرکبیر از پدرومادرم می پرسیدم. حالا همه چیز از جلوی چشمم می گذشت.
ای بابا. چه تعطیلاتی. همه فکر میکنند دانشگاهی ها بی کارند و پول مفت می گیرند! شنبه هم باید بروم دانشگاه تربیت مدرس برای جلسه ارتقای یکی از همکاران. یکشنبه هم جلسه دفاع یکی از دانشجویان خودمان هست و ده تا کار دیگر. با اینها تابستان را سر می کنم!