امروز مراسم سالگرد درگذشت خواهر یکی از همکاران دانشگاه رفته بودیم. برخی دوستان را هم از نزدیک دیدیم و فرصتی برای گپ و گفت شد. در بخشی از مراسم، یکی از اقوام آن مرحومه، برخی دست نوشته های وی را قرائت کرد که برای من خیلی آموزنده بود. چقدر این دنیا کوتاه و کوچک است که بخواهیم دیگری را بیازاریم و دلی را بشکنیم و رفتاری کج داشته باشیم.
تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ...
پخته تر شدن در حوادث زندگی....
شایسته سپاسگزاری بودن تا نیازمند سپاسگزاری بودن...
برخی از جملاتی بودند که در ذهنم هک شد. در خلال مراسم دیدم ملیکا جان کوچولوی ما ناراحت است. در گوشش گفتم چی شده بابا؟! گفت نگرانم شما بمیری! نمی دانستم چه باید به او بگویم...فقط بغلشم کردم و چیزی نگفتم... باید سعی کنم این گردو غبار زشتی را از روحم پاک کنم...تمیزی روح چیز دیگری باید باشد.