جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ | 21:35 | امیر رضا اصنافی -
امروز تهران باران شدیدی می آمد. بعداز مدتها هوا را تمیز و زیبا و بارانی دیدیم. البته وقتی باران به این زیبایی می بارد مشکلاتی هم برای دیگران خواهد داشت مثل دستفروش ها و پیک موتوری ها و غیره. ولی به هرحال، شاکر این نعمت پروردگاریم که امسال هم بر ما ارزانی داشت. عصری باید می رفتیم حوالی خیابان مفتح، برای نمایش کتابخورها. یک نمایش کودکانه که ملیکا جان را می خواستیم ببریم. خودمان هم رفتیم داخل سالن. سالن جمع و جور و انگار مخصوص کودکان بود. داستان ساده، بی آلایش و بانمکی داشت مثل خود بچه ها. ولی بیش از بچه ها بزرگترها انگار هیجان زده بودند! دکوراسیون نمایش دیدنی بود. طراحی فضای یک کتابخانه با کتابهای آشپزی و تاریخ و غیره. ماجرای سه موریانه کتابخوار، یک سوسک و یک عنبکبوت بدجنس. ازمعدود دفعاتی بود که سوژه نمایش حول محور کتابخانه و خواندن می چرخید و به نظرم تاثیر قابل توجهی می تواند روی بچه ها و ضمیر ناخودآگاه آنها بگذارد. نمایش یک ساعت بود و یک ساعت کاملاً فعال از سوی بازیگران. بچه ها همه لذت برده بودند و انگار عصر جمعه ای برای این بچه هایی که وقتشان را با نمایش مربوط به کتابخانه گذرانده بودند خیلی خاطره انگیز شده بود. ملیکا جان که خیلی سرخوش و سرحال بود. حتماً بقیه بچه ها هم همینطور!
پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ | 8:55 | امیر رضا اصنافی -
این همه که خیلی از آدمها به تراپیست باور دارند و تراپیست های خاص خودشان را دارند، اگر به کتابدار و کتابخانه باور داشتند آگاهی شان بیشتر می شد، مشکلات فکری شان کمتر می شد و کمتر می رفتند سراغ تراپیست. کتابدار هم خودش یک تراپیست هست و کتاب درمانی و وب درمانی می کند. فقط هنوز آدمها باورش ندارند. کتابدار این کار را رایگان انجام می دهد و تراپیست هزینه می گیرد. برای تراپیست هزینه زیادی پرداخت می کنند به عضویت در کتابخانه و کتابدار که می رسند هیچ! بگذریم. به قول یکی از رفقا توی یادداشت هایت خیلی غر می زنی! راست میگوید این آخریش بود!
سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ | 8:27 | امیر رضا اصنافی -
بعد از یک روز تعطیل، دیروز روز شلوغی داشتم. ملاقات های مختلف. از دانشجویانی که باید برگه گزارش پیشرفت پایان نامه شان را امضا می کردم تا گفتگو با همکاران درباره موارد مختلف پژوهشی. قرارداد ابسکو هم دیروز امضا شد و برای کارگزار ابسکو فرستادم. ده مجله دانشگاه را تایید کرده اند. داوری مجلات داوج هم مانده بود. یکی را تایید نهایی کردم و یکی دیگه باید به سردبیر توصیه پذیرش می کردم که انجام شد. عصری رفتم والیبال. انگار دارم پیشرفت میکنم! قبلاً مثل ماست خیار بودم و ناظر توپ. دو سه امتیازی گرفتم دیروز!
دیروز ملیکا جان کمی بی حال بود. از جمعه که یک بسکویت فاسد خورده و حال تهوع داشت هنوز همان حال را دارد. کمی چای نبات حالش را بهتر کرد. از بس خسته بودم ساعت 9 شب خوابم برد. یادم رفت شنگول خان(خرگوش ملیکا جان) را ببرم توی لانه اش. نیمه شب از سنگینی قفسه سینه بیدار شدم و رفتم کمی آب خوردم. بهتر شدم و تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و بعد کمی دراز کشیدم تا شش صبح. نمیدانم زمانی که روابط عمومی بودم چطور روزی سه ساعت می خوابیدم! الان بدنم نمی کشد! عوارض پیری هست دیگر. کم کم باید این طرح انجمن های علمی را هم تحویل بدهم. خیلی برایش تاخیر دارم.
شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲ | 13:1 | امیر رضا اصنافی -
برای کار مهمی و فوری در یک طرح تحقیقاتی نیاز به یک سری منابع داشتم. با یک سیستم آنلاین کتابخانه ای گفتگو کردم که برایم این منابع را ارسال کند. حدود بیست دقیقه منتظر شدم جوابی نیامد. ناچار رفتم سراغ کوپایلوت موتور کاوش بینگ! الان نزدیک به یک ربع است در حال ارسال پیام و منابع است لاینقطع! وقتی میگوییم هوش مصنوعی جای برخی شغلها را می گیرد همین است! پاسخ مشتری را ندهی حذف می شوی به همین راحتی. نیازی هم نیست دنبال آگهی استخدام باشی یا غرولند کنی چرا اسم رشته ات نیست! کارت را درست انجام ندهی سیستم دیگری جانشینت می شود. آب هم از آب تکان نمیخورد.
سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ | 19:46 | امیر رضا اصنافی -
بچه که بودم، هفته ای نبود که منزل خاله و دایی نرویم و با بچه های هم نسل خود بازی نکنیم. بازی که نه، آتش می سوزاندیم! یازده نوه مادر بزرگمان، مامان طلعت، که همیشه با هم بودیم. آنهم در شرایط جنگ و شب های آژیر خطر. شب را تا صبح همه با هم سر می کردیم و بازی و بازی و فارغ از دنیا و چالشهایش. زمان گذشت و گذشت و دیگر از هم دور شدیم. دیگر نه پسردایی و پسرخاله ایی در کار هست نه دختر خاله ای. عمو و عمه هم که هیچ! هرگز نتوانستم ارتباط خوبی با آنها داشته باشم. یک جوری بودند انگار! به جز عمو فرهنگ خدابیامرز که یک استثناء بود و خیلی زود از بین ما رفت. بگذریم. اینها را مقدمه وار گفتم که بروم سر این مطلب که هفته قبل به دعوت یکی از دوستان، قرار شد به منزلشان به کرج برویم. این جمع حدود 18 است با هم هستیم. دوستانی که شاید بهتر و بالاتر از هر پسر خاله و دخترعمه و عمو و دایی برای ما هستند. خلاصه، هفته قبل که بارش برف تهران را فرا گرفته بود رهسپار کرج شدیم و بعد از تقریبا نزدیک به دو ساعت رسیدیم. یکی یکی بقیه دوستان هم رسیدند و مشغول گپ و گفت شدیم. من حواسم به بچه ها بود و یک سرشماری کردم و دیدم ما هفت زوج هستیم و بچه ها حدود 14 نفر! البته منزلشان آنقدر بزرگ بود که بچه ها در اتاق ها مشغول بازی باشند و وسط حرف های جدی ما نیایند. بارش برف هم بیشتر شده بود و انگار برگشتن به تهران خطرناک! این شد که به اصرار میزبان و البته بیشتر به خاطر بچه ها شب را هم ماندیم و من ناخوداگاه یاد مهمانی های دهه شصت می افتادم که ما گریه کنان از بزرگترها خواهش می کردیم که شب بمانیم و آنها هم می گفتند کلی درس و مشق دارید! نمیشود! آخر سر هم دلشان به رحم می آمد و با مشقت می رفتند خانه و دفتر و دستک و به قول معروف اقل منقل ما را برمی داشتند و می آوردند که ما بچه ها پیش هم بمانیم. مهمانی هفته قبل من را با خودش برد به نزدیک به 38 سال قبل و روز و شبهایی که با هم نسلان خود می گذراندیم...
دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:52 | امیر رضا اصنافی -
12 سال پیش، در یک روز برفی، حکم استخدامی من دستم رسید. 15 بهمن 1390. در روزهایی که تک و تنها مجبور بودم گروه را بچرخانم و ناراحت بودم از اینکه دانشجو ندارم و باید واحدهای قرضی از گروههای دیگر داشته باشم. تا اینکه یک سال بعد دکتر عرفان منش آمد و یک سال بعد هم دکتر زین العابدینی و به همین ترتیب دوستان دیگر آمدند و برخی هم رفتند. این 12 سال با تلخی ها و شیرینی ها و موفقیت ها و ناکامی ها گذشت. مثل برق و باد. تنش های زیاد، سختی های مکرر که گاهی یادآوری شان هنوز هم مثل یک کابوس آزارم می دهد. زندگی ترکیب همین تلخی و شیرینی هاست. نمیدانم سالهای بعد چه خواهد شد. هنوز راه زیادی هست و جاده هم مه آلود!
شنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:31 | امیر رضا اصنافی -
رفته بودیم با ملیکا جان کتابخانه عمومی پارک ارغوان. او داشت در بخش کودک کتابهای خودش را انتخاب می کرد و من هم در رده تاریخ داشتم دنبال کتاب های سرگذشتنامه و خاطرات می گشتم که چشمم افتاد به کتاب خاطرات محمدعلی فروغی. روزانه های خود را دقیق نوشته بود. آنچه که بیش از هر چیزی برایم جالب بود و جلب توجه می کرد، این بود که بدون استثناء هرروز یا فرهنگستان می رفته یا کتابخانه ملی. این که یک سیاستمدار در آن بحبوحه این قدر توجه به کتابخانه ملی داشته خیلی ارزشمند بوده و جالب. کتاب بیش از 900 صفحه است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است. ایرج افشار هم در آن دستی داشته. کتاب ارزشمندی است. فرصت کردید حتماً مطالعه ش کنید.
شنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:24 | امیر رضا اصنافی -
1. مدتی است ایمیلی برایم می آید که یک شرکتی ادعا می کند استنادهای اعضای هیئت علمی را افزایش می دهد! آنهم با فروش ایمیل دانشجویان و استادان! من نمی دانم واقعاً این چه کار عجیبی است که یک نفر بیاید و ایمیل شما را به دیگران بفروشد. این دیگر چه مدل کاسبی است؟ فردا ممکن است شماره های ما را هم بفروشند. محرمانگی داده ها کجای این کار قرار میگیرد؟ واقعاً که حیرت آور است.
چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:36 | امیر رضا اصنافی -
سال 1384 بود که اولین اتحادیه انجمن های علمی دانشجویی کتابداری و اطلاع رسانی ایران شکل گرفت. این نهال نوپا خیلی زود رشد کرد و نسلهای مختلفی به خود دید و کم کم در جامعه کتابداری ایران خود را برجسته نشان داد و جا افتاد. فضایی شد برای فعالیت های علمی و داوطلبانه دانشجویان رشته علم اطلاعات و دانش شناسی. دانشجویانی که در ادکا بودند، در این فضا رشد کردند و بالنده شدند و اکنون در موقعیتهای شغلی خوبی هستند چون تجربه های خیلی زیادی دارند به خصوص مدیریت رویدادها و مدیریت فعالیتهای داوطلبانه و سازگاری با یکدیگر. الان نزدیک به سه سال است از ادکا هیچ خبری نیست. هیچ. یک بی تفاوتی عجیب سبب شده که این نهاد جاندار یک دفعه خشکیده شود و به خواب طولانی زمستانی برود. امیدوارم دانشجویان رشته علم اطلاعات و دانش شناسی بتوانند دوباره پرچم این اتحادیه را بالا بگیرند. چون زحمت زیادی برای آن کشیده شده و در جامعه کتابداری ایران یک برند شده بود. اگر همت دانشجویان باشد ما هم حاضریم در دانشگاه ها از آنها حمایت کنیم برای احیای ادکا.
چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۲ | 5:23 | امیر رضا اصنافی -
برایم خیلی جالب بود که در کشورعراق هم اسم کتابداری عوض شده و به علم اطلاعات تغییر نام داده است. گویا چهار دانشگاه این کشور، رشته ما را دارند و خیلی هم به روز هستند. این را یکی از دوستان که با دانشگاه های آنجا تعامل دارد برایم گفت. کاش بیشتر با هم تعامل داشتیم و از تجربیات هم استفاده می کردیم.
سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:36 | امیر رضا اصنافی -
دیروز راجع به کارنامه ملیکا جان صحبت کردم. عصر دیروز اصرار و پافشاری عجیبی بر داشتن خرگوش کرد طوری که به گریه افتاد. ناچار همراه همسرم در سایت ها شروع به جستجو کردیم و یک مورد مناسب پیدا شد. تماس با فروشنده و قرارمدار برای 9 شب. کجا؟! حوالی بریانک. قرار شد ملیکا جان اول دیکته اش را بنویسد، ریاضی حل کند و بعد برویم. خسته و درمانده سوار ماشین شدم و از منزل راه افتادیم. صدر و کردستان و حکیم و یادگار امام را طی کردیم تا برسیم. خیلی ترافیک سنگین بود. یک ساعت بعد رسیدیم و خرگوش تپل سفیدی که شنگول خان نام داشت را از صاحب قبلی اش همراه با وسایلش تحویل گرفتیم. ما هر شب ساعت 9 خواب بودیم ولی به خاطر شنگول خان مجبور شدیم یازده و نیم شب بخوابیم! تازه بعدش باید جایش را آماده می کردیم. مگر ملیکا جان می خوابید؟! بابا جان پاشو صبح باید بری مدرسه ها. خودم که رفتم خوابیدم. البته قبلش کودک درونم فعال شده بود و با شنگول خان مشغول بازی بودم! با این سبیل و هیکل دنبال خرگوش تپل بدو! مجله نگاه نو علی میرزایی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. دو صفحه از خواندنش نگذشته بود که خوابم برد..این هم از شنگول خان!
دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ | 9:5 | امیر رضا اصنافی -
دیروز ساعت هفت و نیم، جلسه پرونده ارتقای یکی از همکاران را داشتیم و همزمان جلسه با معلم مدرسه بود و قرار بود کارنامه این ترم بچه ها را هم بدهند. طبیعی بود که نمی شد من بروم مدرسه. این شد که پیام دادم به معلم ملیکا جان که من به دلایلی امکان حضور را ندارم. امروز صبح که رفتم مدرسه، مدیر مدرسه را دیدم و قضیه را توضیح دادم و کارنامه را گرفتم. با خنده و خوشحالی گفت مبارک باشه! وقتی کارنامه را دیدم خیلی خوشحال شدم. همه مقیاسها عالی بود و درخشان. واقعاً خستگی از تنم در رفت. حالا درک می کنم زمانی که ما در مدرسه نمره خوبی کسب می کردیم پدر و مادر ما چه حالی پیدا می کردند. بحث نمره اش نیست. بحث تلاش کردن و نتیجه دیدن است. یادش بخیر یک معلم کلاس سوم دبستان داشتیم که وقتی دانش آموزی نمره کم می گرفت با همان لهجه شیرین شیرازی می گفت: هوش داری، استعدادم داری ولی پشتکار نداری! پشتت باید گرم باشه همیشه! ما بچه ها فکر میکردیم منظور از پشت گرم یعنی باید به بخاری تکیه بدهی! به بخاری پشت می کردیم و بعد می گفتیم چرا نمره مان زیاد نمیشه! او هم می خندید و منظورش را توضیح می داد. خلاصه اینکه هوش خالی بی فایده است پشتکار هم باید کنارش باشد. این را دقیقاً راجع به یکی از هم اتاقی هایم لمس و درک کردم. دوره دانشجویی او کسی بود که حتی نمی دانست ایمیل چیست و چطوری باید یک پیوست را از طریق ایمیل فرستاد. ولی باور کنید شب تا صبح آنچنان درس می خواند و ترجمه می کرد و می نوشت که الان ثمره اش را می بیند. یکی از استادان به نام رشته است برای خودش! این است ماجرای همت و تلاش. همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ | 8:37 | امیر رضا اصنافی -
از دست این بچه های نسل فرا زد(Z)! چند وقت پیش، که کلاسهای بچه های دبستانی غیر حضوری شده بود و همکار ما برای پسرش کلاس آنلاین را فعال کرده بود که بچه بنشیند سر درس و مشقش، بچه با اخم و تخم گفت: بابا! این فیلم چیه گذاشتی؟! یک باب اسفنجی چیزی بگذار!
یکشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۲ | 17:25 | امیر رضا اصنافی -
تاب آوری من خیلی کم شده. زود عصبی می شوم و از کوره در می روم. به قول معروف صفر تا صدم یکهو پر می شود. قبلاً اینطور نبودم و صبرم خیلی بیشتر بود. ولی انگار با افزایش سن، به جای اینکه نرم خو باشم، تندتر شده ام! انگار همه تندی هایی که باید می کردم و نکردم یک جا جمع شده اند و بیرون می آیند! بعضی موارد حق با من است ولی گاهی هم نه. باید بیشتر تمرین کنم و به خودم مسلط باشم. وگرنه چند صباح دیگر باید کنج بیمارستان بمیرم!
شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲ | 8:42 | امیر رضا اصنافی -
خیلی وقت بود که می خواستم روغن گیربکس ماشین را عوض کنم ولی فرصت نمی شد تا اینکه دیروز رفتم پیش احمد تعویض روغنی که قال این قضیه را به سرانجام برسانم. احمد را نزدیک ده سالی هست می شناسم و همیشه برای تعویض روغن میروم سراغ او. جوانک خوش برخورد و کاربلدی هست و دغل بازی هم در کارش نیست. دیروز که رفتم سراغش، مشغول کار کردن شدن که همزمان سه تا ماشین دیگر هم آمدند برای تعویض روغن. خب طبیعی بود که برای کسب درآمد بیشتر سراغ آنها هم برود. به من گفت این شش تا قوطی روغن را خالی کن تا من بیام! خلاصه مشغول کار بودم که آقایی آمد و محکم زد پشتم و گفت احمد چطوری؟! اوستا! با شگفتی برگشتم و نگاهش کردم و گفت اااا! چرا عینکی شدی اوستا؟! گفتم راستش هنوز استاد نشدم! هنوز دانشیارم! ولی اگر با احمد آقا کار دارید رفته توی چال دارد روغن ماشین پشتی را عوض میکند! بنده خدا رنگش پرید و من من کنان عذرخواهی کرد و رفت. بیست دقیقه بعد کار من هم تمام شد و با احمد آقا تسویه حساب کردم و رفتم. تعویض روغنی هم کار جالبی هست ها به امتحان کردنش می ارزید!
جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ | 0:19 | امیر رضا اصنافی -
ساعت بیولوژیک من روی چهار و نیم صبح تنظیم شده! حتی امروز که تعطیل بود چهار و نیم صبح بلند شدم و مشغول کارهایم شدم. تقریباً تا ظهر مشغول کارهای خانه بودیم و حدود ساعت 2 تصمیم گرفتیم برویم به موزه گردی. مدتها بود که سمت بازار نرفته بودیم. من که خودم سال قبل اسفند ماه با مترو رفته بودم که آیفون تصویری بگیرم تا به امروز. در راه، ساختمان های قدیمی اداری را می دیدم که چقدر زیبا طراحی شده بودند. شاید بیشتر راه، محو معماری ساختمان های قدیمی بودم که بعد از سالها هنوز تکان نخورده. نه نم داده نه ترک خورده. نمیدانم مواد به کار رفته چی بوده واقعاً. ماشین را در خیابان سعدی جنوبی نگه داشتیم و پیاده رفتیم به سمت کاخ گلستان. خاطرم آمدم به 14 سال قبل که برای کارهای پایان نامه ام رفته بودم کاخ گلستان ولی فقط بخش اداری اش. فرصت نشد بروم کاخ را درست و حسابی ببینم ولی امروز فکر کنم ملیکا جان بیشتر از ما لذت برد از تالارهای کاخ گلستان. برای خودش در محوطه می دوید و با دقت به تالارها نگاه می کرد و عکسها را می دید. وقتی به این آیینه کاری ها نگاه می کردم، وقتی به مجسمه ها و صندلی ها نگاه می کردم با خود م فکر می کردم طی سالها چند نفر در راهروهای این کاخ رفتند و آمدند و چه حرف ها زده شد و زده نشد. حالا کجا هستند آنها؟ به این هم فکر کردم که ای کاش از واقعیت افزوده استفاده می شد برای جذابیت بیشتر موزه. کم کم هوا سرد می شد و باید می رفتیم. ملیکا جان را بغل کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم. قرار شد برویم برنامه فرهنگی بعدی که یک تئاتر در تالار اصلی تئاتر شهر بود. ساعت هفت شب رسیدیم به تئاتر شهر هنوز سی دقیقه وقت داشتیم و کمی دستفروش ها را بالا و پایین کردیم و دیدیم. کم کم وقت شروع نمایش بود. با ملیکا جان رفتیم داخل تالار. این اولین ورود ملیکا خانم به تئاتر شهر بود. نمایش، حدود 2 ساعت طول کشید. بسیار زیبا بود و لذت بردیم. روز فرهنگی خوبی بود. از گلستان گردی تا یک شب به یاد ماندنی در تئاتر شهر. دیگر بعد از شام، سرش سنگین شد و در ماشین خوابید تا منزل آقاجانش! خسته بود ولی فکر کنم تا ابد این روز فرهنگی برایش خاطره شد.
سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲ | 9:15 | امیر رضا اصنافی -
دیروز عصر، رفتیم به کتابخانه پارک ارغوان که کتابهای ملیکا جان را پس بدهیم و کتابهای جدید بگیریم. خودم هم رفتم لابلای قفسه ها که کتابهای مورد نظرم را پیدا کنم. کمی هم نشستم و بعد ا زمدتها یک دل سیر روزنامه خواندم! ملیکا جان هم رفت بخش کودکان و مشغول نقاشی کشیدن شد. یک گربه تپل که تحویل خانم کتابدار داد! خانم کتابدار هم کارت عضویتش را داد به من. دیدم روی کارتش برچسب ستاره و ماه گذاشتند. خیلی خوشحال شد از اینکه عضو کتابخانه است. این فقط یک کارت عضویت معمولی نیست. حس شهروند مفید بودن را به او می دهد. حس استقلال را به او می دهد. حس ارزشمند بودن را به او می دهد. این حس که باید با بقیه فرق کند چون کتاب می خواند می فهمد. چون کتاب می خواند عاقل است و چون کتابخانه می آید می داند این یک نهاد مدنی تاثیر گذار بر شعور و آگاهی جامعه است. این فقط یک کارت عضویت معمولی نیست و از این کارت کتابخانه هزاران کار بر می آید. باید قدرش را دانست و بی جهت از کنارش نگذشت.