نمیدانم نظر به تخصص و تجربه را کجای دلم بگذارم! تخصص دارم شاید البته ولی تجربه؟! نمی دانم! خدا میداند.
نمیدانم نظر به تخصص و تجربه را کجای دلم بگذارم! تخصص دارم شاید البته ولی تجربه؟! نمی دانم! خدا میداند.
عجب هفته عجیبی بود. پر از اتفاق و رویداد. شنبه که خیلی سرد بود و برف ناگهانی حوالی ولنجک آمد. طوری که گفتم دیگر کار تمام است و امروز در برفها گیر می کنیم. ولی یک ساعت بعد هوا به شدت کثیف و سرد شد! این شد مقدمه تعطیلی هفته. عصرش ملیکا جان را بردم منزل دوستش تا عصر بازی کند. لیکن یکشنبه تا چهارشنبه دیگر کلاسها مجازی بودند. کنار ملیکا جان نشستن و تکالیفش را انجام دادن کار دشواری بود. عصر یکشنبه رفتم دانشکده و انتخابات هیات ممیزه را به صورت آنلاین برگزار کردیم. شب هم میهمان داشتیم و تا ساعت 2 شب بیدار بودم. خلاف پرتوکل خواب و استراحت من! البته طبق پروتوکلم ساعت نه شب تا یازده خوابیدم! دوشنبه روز سمینار سلامت روان الکترونیک بود.همایش آموزنده ولی فشرده ای بود. فکر نمی کردم روز تعطیل این همه مخاطب بیاید. سه شنبه را منزل بودم و به تکالیف ملیکا جان می رسیدم. البته صبحش رفتم جشنواره فارابی و زود برگشتم. چهارشنبه هم که روز اختتامیه مناظره های دانشجویی بود و من و دکتر زین العابدینی داور مناظرات بودیم. هشت تیم بود و مناظره های فشرده. کمی خستگی کننده بود ولی جذاب. این هفته آنقدر خسته بودم که هر شب بعد از شام تقریباً بیهوش می شدم. کنار همه اینها بگذارید وبینارهای شبانه پژوهشی که از هفت تا نه شب برگزار می شد و آنها هم بسیار جذاب بودند. خلاصه این هفته پر کار ما بود تا چهارشنبه اش!
قبلاً درباره جذابیت های رشته مان بحث کردم و اشاره کردم که جذابیت های ناشناخته ای برای دانشجویان ما دارد که اگر آن را کشف کنند رهایش نمی کنند. مثل همین افرادی که جذابیت های رشته ما را دریافته اند، از محتوای رشته برای خودمان و دیگران وبینار و سمینار و کارگاه می گذارند و در معرکه گیری شان از جعبه مارگیری، کلیپ تمسخر کتابداران را هم پخش میکنند! واقعاً چه معرکه گیرهایی هستند.
فقط یک همه چیز دان عالم و علامه میتواند به تنهایی و یکه و تنها سوال آزمون طراحی کند و لاغیر!
دیروز و امروز هر چند وقت زیادی گذاشتم برای شرکت در دو نشست سه ساعته ولی واقعاً برایم آموزنده بود. نشست اول مربوط به درد و رنج در زندگی بود که توسط آزمایشگاه روانشناسی مثبت برگزار شد. مفاهیم درد و رنج و تفاوت های آنها با هم. صحبتهای دکتر نیما قربانی، دکتر شهیدی و دیگران عالی بود. نشست امروز هم درباره آموزش عالی به همت قطب آموزش عالی برگزار شد. صحبتهای دکتر یمنی، دکتر فراستخواه، دکتر توفیقی، دکتر صالحی عمران و دکتر میرزایی آموزنده بود برای من. خوشحالم دانشکده مان به روزهای اوج برگزاری نشستها برگشته است. روزهای نشستهای حضوری که کرونا از ما دریغ کرده بود و ما را وبینار زده و لایو زده کرد.
چندی پیش در یک جلسه ای بزرگواری انتقاد می کرد که فلان درس را که شما می دادید دانشجویان گفتند هیچی از نوشتن پروپوزال نمی دانند! و کسی چیزی به آنها نگفته. در حالیکه با حیرت به او نگاه می کردم یاد روزهایی افتادم که فرمت پروپوزال نویسی دانشگاه را می بردم سر کلاس. تک تک تیترها را از مقدمه تا بیان مسئله گرفته تا تعاریف عملیاتی و مفهومی را برایشان توضیح می دادم. هر کدام هم یک پروپوزال برای پروژه کلاسی نوشتند! امان از این آدمهای نمک نشناس!
طی این 13 سال همه فکر و ذکرم شده که چرا این آمد، چرا این رفت، جای این کی بیاید، جای آن کی بیاید، این گرایش چرا نیست، آن گرایش چرا هست. خلاصه هیچی سرجایش نبوده است. یک آن نشد به این فکر کنم که فرصت مطالعاتی کجا بروم. ماموریت پژوهشی چه کنم. مقالاتم را چطور افزایش دهم. همینطوری نصف سالهای خدمتم رفت. در حالیکه دیگران تخت گاز رفتند جلو و من ماندم و کاسه چه کنم ها که همه اش را هم گردن من می اندازند.
هفته پر مشغله ای داشتم. از جلسات درون دانشکده ای تا رفتن به دانشگاه علم و صنعت برای یک کارگاه آموزشی، و جلسه شورای پژوهشی در حکیمیه، جلسه کتابخانه ملی، جلسه انجمن کتابداری و همه اینها سبب شده بود که حسابی گیج و خسته شوم. چون دیروز نمی رسیدم دنبال ملیکا جان بروم زحمت را دادم به پدرومادر گرامی همسر که این کار را بکنند ولی فراموشم شد یا هر چیزی که با مدرسه هم هماهنگ کنم. این شد که کلاً قضیه پیچیده شد و روز خیلی بدی را طی کنم. ولی جلسه کتابخانه ملی خیلی خوب و آموزنده بود. انجمن هم که بالاخره ساختارش مشخص و دکتر زره ساز شد رییس انجمن کتابداری ایران. انتقال قدرت به خوبی و خوشی گذشت!
هرکسی مشکلی داشته برای ترفیع و ارتقا و هرچه چیزی تا حل نشده ول کن قضیه نبوده ام. حالا واسه تاخیر در دادن پرونده که مقصر خودش بوده، طوری از کنار آدم رد میشود و جواب سلام نمی دهد که انگار حقش توی جیب من هست بهش نمی دهم! فکر کنم فقط سواری و کولی به کسی نداده ام!
ساعت ده دقیقه به یک هرروز می روم مدرسه ملیکا جان تا بعد از مدرسه ببرمش کتابخانه تکالیفش را انجام دهد. حال و هوای ظهر پاییزی و تعطیلی مدرسه مرا یاد دوره مدرسه خودم می اندازد. مشق های هر شب- بخاری علاالدین و پوست نارنگی روی آن- بوی دم پختک- خواب های زودهنگام شبانه و خلاصه کلی چیزهای نوستالژیک دیگر. بچه ها که از ساختمان مدرسه می دوند سمت والدین شان چهره دیدنی دارند. برخی خوشحالند برخی بی تفاوت و برخی گریان از اینکه چرا امروز در قرعه کشی جایزه برنده نشده اند. خلاصه باید این لحظه ها را دید و ثبت و تحلیل کرد. آخر هفته سه مهمان کوچولو داشتیم که همکلاسی های ملیکا جان بودند و از دوران مهدکودک با هم بوده اند. مشق هایشان را با هم نوشتند و با هم ناهار خوردند و بازی کردند و خندیدند. بعد از مدتی دیدم صدایشان کمتر شد و راجع به اکانت و ماین کرافت صحبت می کنند. دیدم هر کدام کنار هم نشسته اند و با موبایل مشغول اواتار بازی در ماین کرافت هستند در حالیکه کنار هم نشسته اند! خدای من از این نسل جالب!
کتاب خاطرات دکتر بیگدلی را که دوست عزیزم دکتر زین العابدینی برایم آورده بود قبل از شروع جلسه آزمون جامع دانشگاه...مطالعه می کردم. خاطرات کوتاه و بعضاً طولانی. بعضی مثل خاطرات خانم دکتر مکتبی فرد به غایت بامزه و زنده که مرا یاد آن رویداد می انداخت و بی اختیار با صدای بلند چندین بار خندیدم و بعضی هم کوتاه و جدی و رسمی. همه خوب و عالی. این مجموعه یک چیزی را به ذهنم رساند و آن اینکه کتابدارها چه قلم خوبی دارند. وقتی فارغ از بیان مساله و روش تحقیق و گرفتن آلفای کرونباخ می شوند چقدر خوب و قشنگ قلم را می چرخانند. این خود سرمایه ای است که کتابدارهای ما دارند و کاش بیشتر روی این سرمایه کار کرد. دست نوشته های خودم را هم خواندم و دیدم یک جا نوشته ام گاها! یادم آمد چند روز پیش که معلم ملیکا جان گفته بود با کلمات اصلا و گاهاً جمله بسازید گفته بودم این عبارت غلط است چون کلمه فارسی تنوین عربی نمی گیرد و معلم هم پذیرفت! حالا خودم غلط داشتم! ماجرایی داریم ها.
کار تمام شده و توافق کرده اند حالا می گوید که به پیشنهادهایی شده است و من هم قبول کرده ام و کلاسهایم یک روز در هفته باشد! سیزده سال است اینجایم و هر روز یک التهاب. چه بگویم دیگر؟
آخر هفته فرهنگی را سپری کردیم. دیروز که ملیکا جان را بردم سینما فیلم....را ببیند. بگذریم که با چه استرسی رسیدیم باغ کتاب! از ترافیک وحشتناک عصرگاهی که می ترسیدیم دیر برسیم. یک سینمای پدر و دختری رفتیم. بگذریم که من از فیلم خوشم نیامد. آخر هر کسی که نمیتواند برای بچه ها فیلم بسازد یا فیلم بازی کند. کسی که نمی داند ادبیات کودک چیست و فقط فکر گیشه است که نمی تواند درک کند دنیای کودکان چیست. البته گریم ها خیلی سنگین بود، طراحی دکورها هزینه بر و بازی ها حرفه ای ولی حیف که افراد این کاره نبودند منظورم کار برای کودکان و فیلم اصلاً شباهتی به فیلم های ساخته شده دهه شصبت برای کودکان نبود. به هرحال الان جای نقد فیلم نیست ولی کلاً کار هرکس نیست فیلم کودک ساختن! امروز صبح هم آخرین جلسه کلاسم با شرکت...فلان بود. کلاس های خیلی خوبی بود. یک کلاس چهار نفره متشکل از برخی مدیران حرفه ای و بحثهای عمیق راجع به آینده پژوهی. عصر هم ملیکا جان را بردیم خانه ادبیات کودک و نوجوان در خیابان 12 فروردین که نمایش شاهنامه خوانی را ببیند. خیلی خوشش آمد. ما هم کمی حال و هوایمان عوض شد. آخر هفته فرهنگی را داریم می گذرانیم. فردا عصر هم باید برویم مراسم ختم مادر آقای عمرانی از استادان و حرفه ای ها پیشکسوت کتابداری. مرد دوست داشتنی رشته ما. باران خوبی هم امروز بارید. پاییز امسال واقعاً پاییز است. پاییز دوست داشتنی...