سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ | 1:50 | امیر رضا اصنافی -
دیروز در یک جلسه دفاع از پایان نامه بودم. انتظار می رفت که در مدت زمان معین شده یک ارائه خوب داشته باشیم. حداقل از عنوان پایان نامه چنین بر می آمد. تا بخش مقدمه شروع شد آب سردی انگار رویم ریختند! صفحه اسلاید سرشار بود از نوشته! دیگر توجهی به ارائه نداشتم. ارائه کننده هم نسخه ای پرینت شده از ارائه دستش بود و خطابه می کرد. انگار میخواست خطی هدر نرود و همه را بگوید! مقدمه، بیان مسئله، اهمیت تحقیق... خدایا چرا تمام نمیشود؟! آنقدر کلام زیاد بود که خود دانشجو رشته گفتار را از دست داده بود و هول شده بود. هیچ یک از اعضای هیئت ژوری توجهی به ارائه نمیکردند. با خودم فکر کردم چرا ویترین کار که همین ارائه است از سوی برخی دانشجویان اینقدر بی اهمیت تلقی می شود؟ چه دلیلی دارد اسلایدها سرشار از نوشته باشد؟ خوبست در درس روش تحقیق این مسئله به دانشجویان گفته شود و حتماً اسلایدها قبل از ارائه توسط استادان راهنما و مشاور وارسی و نکات لازم به آنها گفته شود. اینطور شاید حداقل حوصله مخاطب سر نرود. خوبست که در طول ترم ارائه های کوتاه یا به سبک پچا گوچا تمرین شود تا فرد بتواند زمان را به خوبی مدیریت کند و بر محتوای کار خود اشراف داشته باشد.
دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱ | 20:59 | امیر رضا اصنافی -
ملیکا کوچولوی ما با اجازه مادرش و من، شماره تلفن منزل را به یکی از دوستانش در مهدکودک داد تا گاهی با هم صحبت کنند. امروز عصر، تلفن منزلمان زنگ خورد. دیدم شماره ناشناسی هست. با تردید گفتم بفرمایید؟! شنیدم صدای کوچولویی گفت: اونجا ملیکا دارید؟! با حالت خنده و جدی گفتم: شما! گفت: من دوستشم! به ملیکا گفتم احتمالا ترنم باشد. با خوشحالی تلفن را گرفت و شروع کرد به راه رفتن و صحبت کردن! حواسم نبود وقتی من یا مادرش با تلفن صحبت می کنیم مرتب راه می رویم! دقیقاً مثل ما عمل می کرد. کپی برابر اصل! کمی صحبت کرد و بعد گفت فردا توی مهد می بینمت! این اولین گفتگوی تلفنی ملیکا جان با دوستش بود. خیلی خوشحال بود و هیجان داشت.
شنبه هشتم بهمن ۱۴۰۱ | 14:45 | امیر رضا اصنافی -
آخر ساعت 9 شب وقت تعویض لاستیک است؟ می گذاشتی صبح توی روز روشن. توی تاریکی با آن چشم و چار ضعیف که نمیتوانی لاستیک را جا بزنی چه کاری بود. دیشب موقع تعویض لاستیک جک از زیر ماشین در رفت و دستم ماند زیر ماشین! شانس آوردم لاستیک زاپاس زیر ماشین بود وگرنه دستم قطع شده بود! طفلک ملیکا از ترسش چقدر گریه کرد!
شنبه هشتم بهمن ۱۴۰۱ | 12:11 | امیر رضا اصنافی -
بعضی وقتها دانشجویانی پرسشنامه های کارشان را یا برای روایی سنجی یا برای تکمیل ارسال می کنند که باید آنها را دید و نظر داد. این هم بخشی از کار آکادمیک است و نمی شود نادیده اش گرفت. ولی گاهی این پرسشنامه ها چنان طولانی هستند که از خودم می پرسم گیرم روایی سنجی هم شد آیا واقعاً مخاطب حاضر است هفت یا ده صفحه پرسشنامه را ولو آنلاین، ببیند و تکمیل کند؟ این مورد خودش سوگیری و پاسخ نادرست و از سر اجبار و سرسری در پرسشنامه ها درست نمی کند؟ احتمالش هست. وقتی به شما پرسشنامه ای می دهند تکمیل کنید باید تمام فکر و وقت خود را روی آن بگذارید. چون شما را به عنوان یک خبره آن حوزه انتخاب کرده اند. ولی اگر بیش از سی دقیقه وقت شمار ا بگیرد و فرد، مشغله های دیگری هم داشته باشد پاسخ عکس دریافت خواهد شد و این یک مانع بزرگ در پژوهش هایی است که مبتنی بر گردآوری داده ها به صورت پرسشنامه ای هستند. باید فکر کرد که آیا واقعاً لازم است این همه گویه تحلیل شود یا شاید با یک مصاحبه میشود داده های لازم را کسب کرد. احتمالاً خیلی از پاسخ ها هم چندان واقعی نیستند. محققان حتماً باید به این مسئله که مخاطب باید سر فرصت و حوصله پرسشنامه را تکمیل کند توجه کنند والا ممکن است داده های به دست آمده آنها حقیقی نباشد.
شنبه یکم بهمن ۱۴۰۱ | 11:8 | امیر رضا اصنافی -
صبح خیلی زود رفته بودیم آزمایشگاه فرین به اتفاق همسرم و پدرشان که هر دو برای چکاپ سالانه آزمایش خون بدهند. بیرون آزمایشگاه منتظر بودم که بیایند. یک خانم خیلی پیر که دهانش پانسمان بود گفت مطلب دکتر فلانی که دندانپزشک است کجاست؟ با خودم فکر کردم که اگر آدرس بدهم متوجه نمی شود. گفتم مادرجان با من بیایید تا مطبش را نشانتان بدهم. از جلوی خط های سر میدان ندا رد شدیم که ناگهان یک راننده تاکسی گفت قرار بود بری پول بیاری کجا رفتی! یک دفعه دیدم پیرزنی که نالان بود فریادی از ته حلقومش سر داد که برای شیش تومن آبرو ریزی میکنی؟! می خوای یک چیزی بگم پوستت کنده بشه؟!! من با صدای لرزان گفتم مادرجان این مطبش اینجاست. خواستید برگردید مترو با همین خطی ها بروید و سریع برگشتم به طرف آزمایشگاه. صدای پشت سرم شنیدم: چاکریم! دمت گرم ننه! کارت درست داداش!
شنبه یکم بهمن ۱۴۰۱ | 9:10 | امیر رضا اصنافی -
صبح چهارشنبه مثل همیشه آماده می شدیم برویم سر کار. من رفتم ماشین را از پارکینگ آوردم بیرون و منتظر شدم همسرم و ملیکا جان بیایند. شنیدم از آیفون ملیکا من را صدا میکند که زود بیا تو! با تعجب رفتم داخل و دیدم همسرم کف سالن افتاده! گفت پشتم تیر کشید و افتادم. قفسه سینه ام هم درد میکند. سریع زنگ زدم اورژانس و طبق توصیه ای که تلفنی داشتند یک آسپرین دادم که میل کند. پزشکان اورژانس طبق معمول فشار گرفت و میزان اکسیژن خون و گفتند که علائم حمله قلبی ندارد ولی برای اطمینان چکاپ شوند. گفتند بیمارستان شهدای تجریش اعزام میشوید که گفتم خیر. رفتیم درمانگاه ندا. یک نوار قلبی گرفت و بعد هم آزمایش آنزیمهای قلبی. نوار قلبی هم علامتی نداشت. اصرار داشت که برود دانشگاه. ما هم رفتیم و به کارهایمان رسیدیم تا عصر. گویا در این مدت فشارش به 9 رسیده بود. از قضا روز چهارشنبه هم من بسیار کار داشتم و مجبور بودم تند تند کارهای اداری را رتق و فتق کنم و پای درد دل همکاران بنشینم و جلسه شورای کتابخانه ها باشم! بعد هم دنبال ملیکا رفته بودم و از آنجا رفتم دنبال همسرم. نتیجه آزمایش هم آمد. جواب حیرت آور بود! ((احتمالاً حمله قلبی انجام شده!)). با تعجب همدیگر را نگاه کردیم! گفتم پس برویم اورژانس بیمارستان آرمان منهم ملیکا را می برم منزل عمویش. برای اطمینان به دکتر خانوادگی هم زنگ زدیم و ماجرا را گفتم. گفت که این حمله قلبی نیست. یا اسپاسم عصلانی است یا رفلاکس معده است. نگران نباشید. نتیجه آزمایش دوم که آمد و منفی بود کمی خیالمان راحت شد ولی روز بسیار سختی را گذراندیم. آن شب منزل اخوی ماندیم و صبح چون من یک جلسه آنلاین داشتم و اینترنت حوالی دانشگاه الزهرا به خاطر کنکور قطع بود برگشتیم منزل. جلسه هم به خوبی برگزار شد و موفقیت آمیز بود. بعد رفتم دنبال راست و ریست کردن لاستیک و فرمان ماشین. دیگر این ماشین شد ماشین مشتی ممدلی! شب هم که میزبان دوست خوبمان آقای افتخاری بودیم بعد از یک سال دیدیمش. جمعه هم میزبان خانواده خوب امیرکیانی. ملیکا هم خیلی خوشحال شد که بچه ها آمدند برای بازی. عصری هم سری با مامان پری زدیم که تک و تنها بود و همه بچه هایش رفتند این ور و آن ور دنیا... این بود آخر هفته ما و پایان دی ماه!