سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ | 23:7 | امیر رضا اصنافی -
از مدتها مانده به چهارشنبه سوری، بساط ترقه فروشی همه جا مهیاست. کودک و بزرگسال مشغول خریدن این ترقه ها با قیمت های بالا هستند. یک بار چند روز پیش که بیرون رفته بودم شاهد بودم مادر و کودکی داشتند ترقه و فشفشه می خریدند و فروشنده قیمت را که گفت 450 هزار تومن، به راحتی خریدشان را کردند و با خوشحالی رفتند پی هوا کردن سرمایه شان. چهارشنبه سوری هر سال می آید و می رود و شاید میلیون ها تومان هزینه از جیبمان است که می ترکد، بالن آرزوها می شود و می رود بالا، فشفشه می شود و می سوزد و عین خیالمان هم شاید نباشد. تازه این به غیر از نارنجک های عجیب و غریبی است که صداهای مهیبی دارد و انفجارهایش خطرناک تر و مهیب تر و تلفات جانی هم در بر دارد. امشب خواستیم برویم پارک قیطریه و ملیکا جان کوچولوی ما آنجا مراسم چهارشنبه سوری را بگیرد ولی نگران بودم نکند نارنجکی کسی بیندازد و آخر سالی بلایی سرمان بیاید. آش نخورده و دهان سوخته. این بود که به فشفشه های دستی کوچک چند ثانیه ای بی خطر بسنده کردیم و کل مراسم ما شد 5 دقیقه! بی سروصدا از پشت بام پایین رفتیم نه خانی آمده و نه خانی رفته. حالا این را می خواستم بگویم که انگار کتابخانه ها هیچ نقشی در این مراسم و آیین سنتی آخر سال ندارند. آنجا هم مثل ادارات تعطیل می کنند و می روند پی ترقه بازی شاید! شاید خیلی آرمانی باشد و روی کاغذ راحت است گفتن این حرفها که کتابخانه های عمومی که نقش دانشگاه اجتماع را دارند می توانند نقش فرهنگی در این میان ایفا کنند.دور هم جمع شدن خانواده ها در کتابخانه ها و کتابخوانی جمعی، برگزاری نمایش در کتابخانه، حتی روشن کردن آتش با حفظ مسائل ایمنی در محوطه بیرون از کتابخانه از جمله کارهای کتابخانه ها می تواند باشد. گفتنش راحت است ولی اینکه چقدر عملی شود...الله اعلم!
سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ | 13:25 | امیر رضا اصنافی -
آخرین روز کاری سال 1403 را مثل همیشه صبح زود بیدار شدیم و مشغول حاضر شدن. امروز دغدغه مدرسه رفتن ملیکا جان را نداشتیم و در نتیجه ساعت هشت دیگر برای ما پایان زندگی نبود! امروز خیابان های تهران خیلی خلوت بود. خلوتی از پل طبقه دوم اتوبان صدر، کاملاً مشخص بود. شاید ده دقیقه بعد رسیدیم دانشگاه و دیگر مشغول جمع و جور شدن کارها شدیم. در آخرین روز کاری، هیچکس دانشکده نبود. گویا باید چراغها را من خاموش کنم...فیلم دوباره یاد هندوستان کرد و ایمیلهایی زدم که دارم از 1398 می فرستم و نتیجه ای نمی گیرم! بگذریم. کمی هم با ملیکا جان بازی کردم و دیگر مشغول بستن پرونده کارتابل 1403 در اتوماسیون شدم. نرم نرمک بهار رسیده و طبیعت کارش را می کند. این ماییم که غافلیم و می گوییم..ای دل غافل...چه زود گذشت...خوش به حال روزگار.
دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ | 9:3 | امیر رضا اصنافی -
امروز ملیکا جان و مانا جان مهمان من در دانشکده بودند. دم در آسانسور وقتی اطلاعیه لطفا روی دیوار پوستر نچسبانید را دیدند گفتند خودش گفته پوستر نچسبانید بعد روی دیوار آگهی چسبانده! بعدش هم گفتند تازه روی لطفا تنوین نگذاشته. حالا هم از صبح نشستند معلم بازی می کنند و به هم زبان یاد می دهند!
دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ | 2:39 | امیر رضا اصنافی -
گاهی تسلیم استاد راهنما، گاهی تسلیم داور. کمی هم چانه زنی. تسلیم نشو زود.
جمعه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۳ | 22:13 | امیر رضا اصنافی -
امروز باید می رفتم لاله زار برای حباب شکسته لوستر سالن، سفارشم را تحویل می گرفتم. با مترو رفتم که خیلی سریع رسیدم و البته خیلی خلوت بود. حباب را که تحویل گرفتم کمی در لاله زار قدم زدم. سینماهای متروکه رودکی، لاله...با خودم گفتم یک زمانی اینجا راسته فرهنگی بود و چه آدم هایی اینجا می آمدند چه هنرمندانی...و الان شده راسته الکتریکی ها. برگشتم منزل وخیلی خسته بودم. بعد از ظهر بعد از کمی خواب نیمروزی رفتیم به جلسه انجمن تاریخ شفاهی ایران در فرهنگسرای اشراق. در جمع تاریخی ها بودیم امشب. از آقای عزیزی تا دکتر ططری و دکتر سادات و بقیه دوستان. کار فوق العاده ای کرده بود این انجمن و اعضایش را دور هم جمع کرده بود. بد نیست عضو این انجمن هم بشوم و ببینیم چه کارهایی می کنند. تاریخ شفاهی بخشی از فعالیت های کتابداران هم هست و کارهای زیادی می شود با این رویه داشت. خلاصه شبی را در جمع تاریخی ها گذراندیم و شب خوبی بود.
پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ | 22:9 | امیر رضا اصنافی -
دیروز خیلی سریع و انجمن وار، تعدادی از دانشجوها را جمع کردیم و همراه دکتر زین العابدینی رفتیم به باغ کتاب ملک در ولنجک. قرار است اینجا تعطیل شود برای همیشه...چند سال باغ کتاب ملک در مرکز خرید ولنجک اقدام به امانت کتاب بدون هیچ بوروکراسی اداری بود. نه کارت عضویت، نه هزینه، نه بگیر و ببندهای اداری و اینکه راحت می توانستید بروید بین در قفسه ها و آن چه که می خواهید را بردارید. آقای ملکی صاحب این فضای فرهنگی، نمی خواهم بگویم مغازه، یک تنه طی 5 سال برای این جا تلاش کرد و مردم زیادی را حتی روزهای تعطیل کشاند به سمت کتابها. کاری کرد که شاید کتابخانه های عمومی ما طی سالهای سال نتوانستند انجام دهند. مردم راحت هر کتابی خواستند بر می داشتند و می بردند. کتابهای اضافی خود را هم هدیه می کردند. دیروز که رفتیم به آنجا خیلی فضای دلگیری شده بود. قفسه ها خالی از کتاب...و اطلاعیه ای که روی قفسه ها نصب شده بود مبنی بر اینکه ساعت هشت شب شنبه 25 اسفند 1403 برای همیشه تعطیل خواهد شد...آقای حافظیان و آقای محمدی نشر چاپار و آقای مهندس جراح هم بودند. تقدیری کوچک از آقای ملکی و آقای محمدی کردیم و بعد هم یک عکس یادگاری...او را در آغوش کشیدیم و خداحافظی...ملک تمام شد اما روش و منش و تفکرش تمام نمی شود و ملک ها ایجاد و تکثیر می شوند.
سه شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۳ | 5:16 | امیر رضا اصنافی -
بعد از سحری داشتم مطالب کلاس وب سنجی را حاضر می کردم. رادیو روشن بود و شهرام ناظری در حال خواندن...دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد.
حکایت امروز من است.
شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳ | 16:39 | امیر رضا اصنافی -
آخرین جلسه شورای دانشکده امروز به تلخی برای من گذشت. دوست ندارم بگویم چرا ولی خیلی تلخ بود و خستگی ها و دوندگی ها و تلاشهای یک سال روی دوشم سنگینی کرد و حسابی خسته ترم کرد. گدای نیم نمره امتیاز نیستم که ندانسته و بی هیچ دلیلی تحقیرم کنند. اصلاً فردا هم می روم توی اتاق خودم. ولش کن. بگذریم. بعد از شورا بدون خداحافظی با کسی رفتم به سمت دانشگاه تربیت مدرس. آنجا جلسه پیش دفاع یک رساله دکتری بود. مسیر خلوت بود و ده دقیقه هم زودتر رسیدم. باران زیبایی می آمد. شیشه های جلوی ماشین حسابی خیس بود و دلم نمی آمد برف پاک کن را بزنم. جلسه زودتر از زمانی که فکرش را می کردم تمام شد. به جای اینکه اتوبان چمران را بیایم کردستان را بالا رفتم تا بروم دانشگاه الزهرا و از آنجا برویم دنبال ملیکا جان. باران بسیار شدیدی می بارید. امسال تهران به خودش چنین بارانی ندیده بود. باران زیبا، شدید و لذت بخش بود. ولی نه برای پیک های موتوری که طفلی ها نمی توانستند دیگر کار بکنند. به هرحال دیگر هوا دیگر بهاری است و زمستان رفته تا زغال روسیاه شود...گویا نرم نرمک می رسد اینک بهار...
پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 18:22 | امیر رضا اصنافی -
یک. هفته پر کاری بود. خیلی کم خوابیدم. چهار صبح بیدار می شدم و ده شب می خوابیدم. امروز که 5 شنبه بود کمی بیشتر توانستم بعد از سحر بخوابم و خستگی در برود. این هفته های اخر اسفند جلسه ها، کارها و دفاع ها بیشتر شده است. به هر حال یکی دو ساعت خواب بیشتر رفرش کننده بود.
دو. مناجات سحر برای من یادآور روزهای دبیرستان است که بیدار می شدم زیست شناسی را بخوانم. یا ریاضی جدید تمرین کنم. بهترین زمان برای ذهن برای یادگیری بود. دوست داشتنی و نوستالژیک.
سه. دیروز به یاد استاد فقید کتابداری دکتر عباس حری دو نهال در دانشکده کاشتیم. بچه های انجمن علمی برای این کار خیلی زحمت کشیدند. بعد از دکتر حری کتابداری ایران یتیم شد! هیچکس مثل دکتر حری نشد که نشد. هر استاد تمامی که مثل حری نمیشود...
چهار.دیشب توی راه، رادیو نمایش را گوش می کردم. برنامه راجع به کتابخوانی بود. پیامکی دادم که از کتابدارها هم در برنامه تان صحبت کنید. یک ساعت بعد از رادیو نمایش تماس گرفتند و گفتند خودتان صحبت کنید! خیلی تعجب کردم. دو دقیقه ای راجع به اهمیت کتابداران صحبت کردم. فرصت خوبی شد.
دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۳ | 5:20 | امیر رضا اصنافی -
پنجشنبه هفته قبل رفتم به مراسم دفاع از پروژه های شرکت...که نزدیک به دو سال است با آنها کار آموزشی می کنم. خیلی تجربه جالبی بود. شش پروژه تحقیقاتی ارایه و از آنها دفاع شد و جلسه شبیه جلسات دفاع از پایان نامه بود. به ویژه اینکه هیهداتی بودند که از افراد ارایه دهنده سوال هم می پرسیدند.بعد از آن رفتم کتابخانه حسینیه ارشاد و کتابهای ملیکا جان را پس دادم و بعد برگشتم منزل تا منتظر بسته ای باشم که قرار بود بعداز ظهر بیاید. در همین فاصله که منزل بودم کمی به امور خانه هم رسیدم. شب رفتم به سمت افسریه. هفته پرکاری تمام شد. شنبه هم البته کم کار نبود. از صبح که همایش محیط زیست را داشتیم و بعد رفتم به جشنواره سدید. آنهم تجربه خیلی خوبی با جهاد دانشگاهی بود که سال قبل هم انجام داده بودیم ولی این بار خیلی پخته تر عمل کرده بودند. دیروز برای ضبط برنامه راجع به نمایه های علمی به رادیو گفتگو رفتم و با یکی از همکاران دانشگاه علم و صنعت در این برنامه شرکت کردیم ولی عجب روز پر ترافیکی بود. هم به مدرسه ملیکا جان دیر رسیدیم هم به دانشگاه. عصری هم رفتم شنوایی سنجی! گوشم مدتی است گرفته و خوب نمی شنوم. دقیقاً دو ساعت معطل شدم. خوشبختانه چیز خاصی نبود. مشکل سینوسهای تنفسی بود و سرما خوردگی. بعدش با عجله رفتم حسینیه رستم آباد و از آنجا هم دیگر منزل و خواب! چه روز خسته کننده ای بود. بماند که چقدر نامه های اتوماسیونی داشتم و مراجعینی سریش و پیگیر که باید با صبر و حوصله چالششان را حل می کردم. بین همه اینها جالب است که امروز دیگر از ((طرف)) خبری نبود که هرروز طلبکارانه پیام می داد که نامه کنگره ما را بزنید. حالا که خرش از پل گذشت دیگر هیچ! کلکاً ذات این ها انگار همین است. دست بگیر دارند فقط.
سه شنبه هفتم اسفند ۱۴۰۳ | 19:50 | امیر رضا اصنافی -
کلاس های مجازی با همه محاسنی که دارد و سبب می شود در شرایط خاصی که مدارس غیر حضوری است کلاً مثل زمان ما تعطیلی کامل در کار نباشد این چالش را هم دارد که دیگر بچه ها را بدعادت میکند و دوست ندارند صبح زود بیدار شوند. ملیکا جان که به مادر بزرگش می گوید من هم می خواهم مثل شما بازنشسته شوم. بخورم و بخوابم! حالا بنده خدا مادر بزررگ و پدربزرگش نه بخور هست نه بخواب! ولی برایم این دیدگاه ملیکا جان خیلی جالب است! بازنشستگی آنهم در هشت سالگی!
سه شنبه هفتم اسفند ۱۴۰۳ | 12:10 | امیر رضا اصنافی -
فشارم بالا بود. 15 روی 7. ضربان قلم 110. اما سردرد یا درد در قفسه سینه نداشتم. قلبم انگار می خواست از سینه بزند بیرون. بااورژانس تماس گرفتیم و بعد از توضیحات گفت چیز خاصی نیست که امبولانس بیاید. دیگر نمیشد تحمل کرد. رفتم درمانگاه ندا. نوار قلبی گرفتم. چیز خاصی نبود. احتمالاً تنش های این هفته بوده...خیلی اذیت شدم دیروز..
دوشنبه ششم اسفند ۱۴۰۳ | 6:7 | امیر رضا اصنافی -
از حدود یک سال قبل دانشگاه ما در تدارک شب علم با حمایت بنیاد علم ایران بود. جلسات متعددی گذاشتیم و برنامه های زیادی تدارک دیده شد. یک بار قرار شد در دی ماه برگزار شود ولی سرانجام به 5 اسفند موکول شد.از دانشکده ما هم آزمایشگاه های دانشکده مشارکت فعال داشتند. شب علم شب ترویج علم و انتقال علم به زبان ساده بود. هر گروهی هر چه هنر نمایی علمی داشت رو کرد. از ریاضی و لیزر بگیرید تا تولیدات محصولات عسل و روانشناسی و یادگیری. برای بچه ها خیلی شب جذابی شده بود. از تلسکوپ استفاده کردند، بازی های ریاضی انجام دادند، نور و لیزر را درک کردند، واقعیت افزوده را چک کردند و خلاصه کیف کردند! حسابی در مرکز همایشها برای خودشان جولان دادند. حتی فکر کردند سالن همایش سینما است و گفتند اجازه می دهید فیلم را تنهایی بببینیم؟! در همین حین هم اعلام شد به خاطر سرمای هوا مداس و ادارات تعطیل است. واقعا له و لورده بودیم بعد از یک روز پر از کار. چون صبحش من هم شورای انتشارات بودم، هم جلسه با یکی از دانشجویانم داشتم و کلی بالا و پایین کرده بودم مسیر دانشکده و مرکز همایشها را. هر چند طبق عادت دوباره پنج صبح بیدار شدم. خلاصه اینکه علمی ترین شب سال دانشگاه ما برگزار شد و این شب هم به تاریخ پیوست.
شنبه چهارم اسفند ۱۴۰۳ | 20:20 | امیر رضا اصنافی -
خیلی به ندرت با یکدیگر هم کلام بوده ایم. شاید هم اصلا نبودیم. در حد سلام و علیک و پیگیری تلفنی چند کار. ولی امروز که آمد دفترم حدس زدم کار مهمی دارد که نشست. با دقت به حرفهایش گوش کردم. حس کردم صحبت که می کند بغض دارد. بغضی مردانه. صحبتهایش تمام شد و بعد از یک سکوت دو سه دقیقه ای رو کردم بهش و گفتم ببینم چی کار می توانم برایت بکنم. امیدوارم ناامیدش نکنم. یک ایمیل دیگر هم دریافت کردم از استمداد یک مادری که فرزندش در رشته ما قبول شده و حالا بیکار است و می گفت از طریق هیات مدیره انجمن کتابداری خواسته اش را پیگیری کنم. امیدوارم بشود کاری برایش کرد.
شنبه چهارم اسفند ۱۴۰۳ | 3:57 | امیر رضا اصنافی -
رفتار هیجانی و به دور از تعمق و صبر، چالش های زیادی پیش رو می آورد. به ویژه سوء تفاهم! این برای من کتابدار یا متخصص علم اطلاعات که با آدمیزاد برای تحویل داده ها و اطلاعات مورد نیازش سروکار دارم خیلی بد است که نتوانم به زبان و عکس العمل هایم مسلط باشم و در لحظه یک رفتار واکنشی و هیجانی از خودم نشان بدهم. به ویژه اگر قرار است فعالیت مهمی در یک جا مثل یک انجمن حرفه ای و علمی داشته باشم. تسلط به خود شرط بسیار مهمی برای کتابدار بودن است. چون دانشجویان این رفتار را می بینند و بازخورد خوبی ندارد. خلاصه از ما گفتن بود.