سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱ | 9:20 | امیر رضا اصنافی -
داشتم مطلبی در خصوص رفتار اطلاع یابی می خواندم به کولثاو رسیدم. یاد مرحوم دکتر بیگدلی افتادم که سر کلاس نظریه های اطلاع یابی می گفت با کولثاو که مکاتبه می کرده گفته تلفظ نام شما چطورست؟ کولثاو هست یا کولتائو؟! بعد گفت انگارش بهش برخورد و جواب سر بالا داد. یادش بخیر. چقدر کلاسهای دکتر بیگدلی خوب بود. حیف شد از دستش دادیم.
سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱ | 9:7 | امیر رضا اصنافی -
یکشنبه طبق آنچه در گوگل دیده بودم انتظار می رفت از ساعت 5 صبح بارش برف آغاز شود. ولی هر چه آسمان را دیدم و از پنجره بیرون را تماشا کردم خبری از برف نبود. این بود راهی محل کار شدیم. سر راه که همسرم را به دانشگاه رساندم از سمت سئول که به سوی ولنجک می رفتیم نم نمک بارش برف شروع شد. با خودم گفتم خب این که چیزی نیست! وقتی که رسیدیم بیمارستان طالقانی و ملیکا را رساندم مهدکودک، دیدم انگار شدت برف زیاد شد! باز هم گفتم اینکه چیزی نیست! رسیدم دانشگاه و با سختی سربالایی را طی کردم. ماشین را دیگر تا دانشکده نبردم. نزدیک پژوهشکده پلاسما توقف کردم و پیاده رفتم تا دانشکده. قبلش البته یک پتوی مسافرتی روی شیشه جلو انداختم که بارش برف باعث یخ زدگی شیشه جلو نشود. در سربالایی دانشکده، آقای مظاهری را دیدم و با هم تا بالا رفتیم و گپی زدیم. دانشکده خیلی سرد بود و از قضا آن روز یک عالمه کار داشتیم! یک جلسه آنلاین هم با انجمن کتابداری پزشکی بود که من به خاطر اینکه باید زود دنبال ملیکا می رفتم مطالب را گفتم و جلسه را ترک کردم. ساعت یک و نیم ملیکار ا برداشتم و رفتم دنبال همسرم و با هم رفتیم به سمت منزل. در اتوبانهای چمران و مدرس و صدر مشکلی نداشتیم و خوب آمدیم. از سر قیطریه، گیر کردیم! ترافیک سنگین بود و مرتب سر می خوردیم! با سلام و صلوات رسیدیم خانه و ماشین را گذاشتم داخل پارکینگ. صبح آمدم زرنگی کنم مثلا و زود بروم بنزین بزنم دیدم که ای بابا! ماشین باطری خالی کرده! تا ساعت یک ربع به هشت صبح معطل امداد خودرو شدم تا بیاید و باطری ماشین شارژ شود. همسایه ها خواب بودند وگرنه میشد از آنها کمک گرفت و اینهمه هزینه نداد! دیروز هم تا ظهر کارهای زیادی بود. از جمله بعد از ظهر که جلسه دفاع خانم مسائلی بود. جلسه خوبی شد. بحثهای علمی قابل تاملی انجام گرفت. دکتر محمدی از قم و دکتر محمدی چابکی از گروه علوم تربیتی داوران بودند و انصافاً مباحث قابل توجهی مطرح شد. خسته به دنبال ملیکا رفتم و برگشتیم منزل. کمی استراحت کردم و بعد مشغول درست کردن شام شدم. خواستم کمی روی یکی دو مقاله کار کنم که از فرط خستگی روی زمین توی اتاق پذیرایی خوابم برد. برف باشد، زمستان باشد، خسته هم باشی وقتی بخوابی انگار همه چیز خواب است...
جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱ | 8:45 | امیر رضا اصنافی -
چهارشنبه در حین کارهایم دیدم برایم یک پیامک از سایت تیوال آمد. دیدم نوشته یک نمایش کمدی برای کودکان. کنجکاو شدم ببینم چیست. نمایش لافکادیو بود اثر شل سیلوراستاین. کمی درباره اش جستجو کردم و دیدم که نه انگار نمایش خوبیست. دو بلیط گرفتم یکی برای مادرش و یکی برای ملیکاجان. دیروز عصر نگران بودم به خاطر بارش برف برنامه کنسل باشد که تماس گرفتم و ازشان پرسیدم. گفتند خیر برنامه پابرجاست. از آنجا که نگران بودم به خاطر لغزندگی معابر نتوانم ماشین را بیرون ببرم برایشان اسنپ گرفتم و رفتند. طی یکی دو ساعتی که نبودند روی مقاله پایان نامه یکی از دانشجویان کار کردم و کمی به کارهایم رسیدم. موقعی که بچه ها برگشتند ملیکا سرشار از هیجان بود و با کلی شادی راجع به نمایشی که دیده بود صحبت میکرد. بیشتر از همه از مدیر تئاتر که به برنامه نظم داده بود خوشش آمده بود. تازه می گفت باید بخشی از خانه را به صحنه نمایش تبدیل کنیم و بازی کنیم. خلاصه در این عصر فرهنگی حسابی بهش خوش گذشته بود و شب خواب عمیق و راحتی رفت.
جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱ | 8:41 | امیر رضا اصنافی -
خوشم می آید از صراحتش! دیروز خسته و کوفته از سرکار برگشتم و ملیکا جان را بردم منزل تا شب مادرش از سرکار بیاید. کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که مادرش آمد با سیب زمینی سرخ کرده که از سیبکار خریده بود. آمد و گفت وای چه غذای خوشمزه ناسالمی! بعد حتی با انگشت سس هایش را هم خورد! گاهی جلوی منطقش کم می آورم. یک کودک 5 ساله چنان منطقی، استقرایی و قیاسی نتیجه گیری می کند. وقتی می خواهم با او صحبت کنم باید حساب شده و فکر شده باشد وگرنه از صحبت خود من یک چیزی علیه م پیدا میکند. خوشم می آید که این بچه از این سن، انقدر با دقت است و حتی جالب است که راجع به پیروز(بچه یوزپلنگ) مرتب سوال می کند و نگرانش هست! بچه های دهه نودی خیلی باهوشند و فکر کنم یک چیزی فراتر از نسل زد!
شنبه هفدهم دی ۱۴۰۱ | 8:34 | امیر رضا اصنافی -
دو هفته است درگیر سرفه و تب و سردردم. از تنم بیرون نمیرود. حسابی ضعیف شده ام. نمیدانم این دیگر از کجا پیدایش شد!
چهارشنبه هفتم دی ۱۴۰۱ | 12:55 | امیر رضا اصنافی -
سرمای بدی خورده ام. از آن مریضی های بد سابقه. گلودرد شدید و بی حالی. یک بار هم سرم زده ام افاقه نکرد. خواستم امروز نیایم دانشگاه ولی به خاطر ملیکا جان مجبور شدم. چون طفلک سه روز است پابند من توی خانه است و حوصله اش سررفته بود. حالا در اتاقم را می بندم و قدری می خوابم. دانشجویان لطف کردند و هر کدام یک چیزی مثل چهارتخمه و روتارین آوردند که بخورم صدایم باز شود! طفلی ها به زحمت افتادند.
شنبه سوم دی ۱۴۰۱ | 9:38 | امیر رضا اصنافی -
یک سفر فوری و سریع به نایین،آنهم با خودرو. تجربه شش ساعت مداوم رانندگی، خرابی ماشین وسط راه، رفتن در جاده بسیار تاریک از لابلای کامیونها! در دست داشتن جان سه نفر دیگر که باید با دقت می راندم. بعد هم بازگشت به تهران با اتوبوس! آخرین بار فکر کنم 7 یا هشت سال قبل با اتوبوس سفر کردم. صندلی تنگ، اتوبوس ساکت و بدون فیلم، احساس پر شدن مثانه! دل نگران از اینکه اتوبوس چپ نکند. نوستالژی سفرهایم به اهواز، رسیدن به ترمینال جنوب، با ترس و لرز از تاریکی گذر کردن و رسیدن به یک جای امن برای گرفتن اسنپ و بعد با ماشین تا منزل راندن! دو روز فشرده و خسته کننده ولی با تجربه های خوب. به قول سهراب هنوز در سفرم....