خسته از دانشگاه آمدم و ماشین را مقابل منزل پارک کردم. گفتم شام می خورم و بعد ماشین را می برم پارکینگ. آن شب در منزل تنها بودم. شام را که خوردم مشغول خواندن پایان نامه یکی از دانشجویان شدم. خستگی و بعد خوابیدن کنار لپ تاب. صبح بیدار شدم و گفتم ای بابا یادم رفت ماشین را ببرم داخل پارکینگ. آمدم در را باز کنم که دیدم درهای جلو و عقب ماشین له شده اند! معلوم بود تصادفی شده. نگاه کردم بلکه کسی که این کار را کرده شماره ای گذاشته باشد. خبری نبود. دمغ رفتم دنبال همسرم که از سفر بر میگشتند. در راه ماجرا را به او گفتم و بعد مشغول چک کردن دوربین منزل شدیم. آنچه که دیدم باور کردنی نبود. یک خودروی فونیکس تیره رنگ مسیر خلاف رفت و بعد متوجه شد و دنده عقب آمد و محکم به ماشین زد. سرنشین کنار راننده آمد و به سپر عقب ماشینش نگاه کرد و بعد سوار شدند و رفتند. پلاک ماشین خیلی واضح نبود در دوربین. تماس با پلیس گرفتم و شکایت ثبت شد. بعد از آن دوره افتادم منزل همسایه ها که دوربین هایشان را ببینم. یک هفته وقت مرا گرفت تا به شماره تقریبی پلاک نزدیک شدم. ولی هنوز از ضارب متواری خبری نیست. با خودم فکر میکردم چه اشکالی داشت شماره اش را می گذاشت؟ هزینه ماشین به کنار. وقت و زمانی که از من گرفت. حس بدی که در من به وجود آورد که من هم بی تفاوت باشم و بدی را با بدی پاسخ بدهم و دنبال این نباشم که به کسی کمک کنم. ما آدمها گاهی با یک رفتار انسانی خوبی و نیکی را در جامعه تکثیر می کنیم و گاهی با رفتار حیوانی سبب می شویم که بدی و خباثت ترویج پیدا کند. یک هفته من هم سعی کردم که دیگر مثل گذشته توجه نکنم چه کسی در راه مانده کمکش کنم، به حیوانات غذا بدهم، و کلا بی تفاوت باشم. اما دیدم نمی توانم اینطور باشم. شاید او هم بعدا جایی نتیجه این کارش را ببیند. به هرحال من فهمیدم ارتباط نزدیکی بین مدل ماشین و شعور وجود دارد. هر چه مدل ماشین بالاتر می رود سطح شعور کاهش بسیاری می یابد. البته نه همه! این یک تجربه زیسته است و قابل تعمیم آماری به همه جامعه نیست! من همه اینها را از ضعف فرهنگ کتابخانه روی می بینم. کتابخانه، سکان تمدن و شعور جامعه را در دست دارد و اگر کسی سوار این کشتی نباشد نمی تواند مانند یک انسان فرهیخته در جامعه زندگی کند و فرهیختگی را ترویج دهد.