دوشنبه چهارم تیر ۱۴۰۳ | 6:5 | امیر رضا اصنافی -
جمعه صبح رفته بودم قدم زدن و پیاده روی. موقع برگشتن دیدم یک قمری روی زمین نشسته و بی حال است. حدس زدم از گرما اینطوری شده. برش داشتم بردمش خانه که کمی آب بهش بدهم. ملیکا جان هم دیدش و حسابی ناراحت شد گفت ازش مراقبت کنیم. ظرف آب آوردم و کمی از آب خورد. حس کردم بهتر شد. بردمش توی اتاق و گذاشتمش زمین که بهتر از توی کاسه آب بخوره. ناگهان دیدم بالهایش را باز کرد و پر پر زد. خوشحال شدم از اینکه سر حال شده و می پرد و می رود. ناگهان دیدم سرش افتاد توی کاسه آب و دیگر تکان نخورده بود. قمری مرده بود! به قول یکی از دوستان تو فقط دکتر کتابها هستی نه موجودات زنده! توی کاری که بهت ربطی ندارد دخالت نکن. پرنده بیچاره داشت لحظه های آخر عمرش در یک گوشه زمین با خودش خلوت می کرد نگذاشتی!