احسان مرا یاد شادی ها و شورهای جوانی می اندازد. یاد کنگره های کتابداری و سوالات طولانی اش! یاد حرارت و خلاقیتش. دیروز صبح بود که عباس رجبی از دوستانمان زنگ زد! ساعت شش صبح! با خودم گفتم بسم الله! لابد کسی مرده که این بشر سر صبحی زنگ زده. گوشی را با تردید برداشتم. گفت: امیر! احسان اومده ایران! امروز می اد دانشگاه شما. خداحافظ.
چند ثانیه ای بهت زده بودم و بعد سریع واتسپم را باز کردم. دیدم احسان پیام داده که امروز حوالی ظهر می آید دانشگاه. خلاصه دیروز آمد و با محسن گفتیم و شنیدیم و خاطره بازی کردیم و حرف زدیم. تا ساعت شش عصر تقریبا سه ساعتی با هم بودیم. گفت یکی از دانشجویان سابق ما هم پذیرش گرفته و می اید پیشش برای دکتری. با خودم گفتم کاش احسان ایران مانده بود و در گروه ما بود. چقدر حس جوانی کردیم و یاد گذشته ها. قرار شد با هم یک دورهی داشته باشیم تا هنوز ایران هست. یادش بخیر زمانی که تصادف کرده بود رفتیم بیمارستان دیدنش و بعد رفتیم روستای سوق پیشش. روزهایی با هم داشتیم. او هم قبلاً در دانشگاه ما بود و در کتابخانه مرکزی. چقدر گفتنی ها داشت از کتابخانه مرکزی! خودش یک تاریخ شفاهی بود! از دکتر مهرداد و خانم نقدی گفت و کارهای خلاقانه ای که برای توسعه کتابداری در کتابخانه مرکزی کرده بود. حیف است که دیگر پیش ما نیست. حیف.