دیروز، بااینکه روز آخر کاری در هفته بود ولی همچنان شلوغ و پرکار به نظر می رسید. ملیکا جان را صبح بردم کافه بهشت تا به اردوی کشف گنج برسد. برگشتم دانشکده و مشغول کارهایم شدم. باید برای یک کلاس، اسلاید تهیه می کردم. وقتم را خیلی گرفت. همزمان هماهنگی با کارشناسان پژوهش برای تدارک جلسه پرونده ارتقای یکی از همکاران. بالاخره به یک تاریخی به توافق رسیدیم. چندین نامه اتوماسیونی باید ارجاع می دادم، نمرات دانشجویان را ثبت می کردم. در همین حین دوست قدیمی ام آقای دکتر حمیدی تلفن زد که برای همایشی آمده تهران و بعد از ظهر مرا می بیند. حدود ساعت سه آمد و رفتیم دفتر دکتر زین العابدینی شروع به صحبت کردیم و این صحبتها تا ساعت 5 طول کشید. باید می رفتم ملیکا جان را از منزل دوستش بر می داشتم و بعد آقای دکتر حمیدی را می بردم تا مترو که برود فرودگاه. ساعت شش عصر هم وبینار داشتم! متاسفانه آنقدر در ترافیک گیر کردیم که دکتر حمیدی به پروازش نرسید و با اتوبوس به بوشهر رفت و من بسیار شرمنده اش شدم.به منزل رسیدیم و ادامه وبینار را پیگیری کردم. وبینار هم ساعت هشت شب تمام شد. خسته بودم. خسته خسته. دیگر فکرم کار نمی کرد و خیلی زود خوابم برد. هفته سرشار از بد اقبالی و البته شلوغ و پرکاری بود.