اینکه میگویم شبیه یک روباه هستی دلیلش این است که واقعاً شبیه یک روباه هستی و هم ویژگی های یک روباه مکار را داری! بگذریم. شنبه ای پر کار تمام شد. مثل همیشه شنبه ها کارش یک جور دیگر است. از جلسه شورای دانشکده بگیرید تا مراجعانی که مرتب می آمدند و باید با حوصله پاسخشان می دادم. دانشجویی راجع به رویاپرداری آکادمیک صحبت کرد که به نظرم خیلی جالب بود. یکی از همکاران نشان دانشگاه را می خواست که تماس گرفتم برایش آوردند. یکی دیگر پیگیر جلسات داستان نویسی بود. دانشجویی دنبال مصاحبه های پایان نامه ش بود و معرفی نامه می خواست. یکی دیگر، درخواست کمیسیونی داشت برای دفاع و باید در سامانه گلستان تاییدش می کردم. نامه هایی را باید ارجاع می دادم. چند ایمیل باید پاسخ فوری می گرفتند. از صبح دنبال پیک موتوری بودم یک بسته را به هلال احمر برسانم که سرانجام میانه روز پیدا شد. از ولنجک تا خیابان ایتالیا! بنده های خدا حق داشتند قبول نکنند! ضمن اینکه فعالیت های پژوهشی همکاران در سامانه باید بررسی و تایید می شد. وسط کارها تلفنهایی هم برای پیگیری پرونده ارتقای یکی از همکاران می زدم. بین همه اینها رسیدگی به ملیکا جان هم قوز بالاقوز بود. مدرسه تمام شده و دیگر با من یا مادرش می آید. رسیدیم منزل از خستگی با ملیکا جان خوابمان برد. با صدای موتور برق داروخانه بیدار شدم و فهمیدم برق رفته! دو ساعت بعد که برق آمد دوباره مشغول کار و بارم شدم تا ساعت 10 شب که رسما زمان خوابم فرا رسید و ریست کردم برای یک روز پر کار دیگر...