هفته بسیار پرکاری داشتم. از شنبه هفت و نیم صبح با جلسه بررسی درخواست ارتقای یکی از همکاران شروع شد تا دوشنبه که نشست حکیم عمر خیام بود و امروز که برای شرکت در یک سمپوزیوم و نیز یک بازدید از آسایشگاه کهریزک. تازه رسیدم دانشکده. اما حسن این رویدادها این بود که در هر سه رویداد پرفسور عشایری که عصب شناس و استاد معروفی در این زمینه هست را ببینم. پختگی کلامش مرا به یاد زنده یاد دکتر حری می اندازد که افسوس...دیگر لنگه اش در رشته ما نیست. سالها همنشین استاد انوار و استاد کامران فانی بوده و رشته ما را به خوبی می شناسد. وقتی برایش از خاصیت کتابدرمانی در سالمندان گفتم تایید کرد و دقایقی طولانی با هم به گفتگو نشستیم. کهریزک گردی امروز ما یک دانشگاه بود برای خودش. هم بهره مندی از صحبت های استاد و هم دیدن سالمندان و معلولانی که طبق استانداردها و پروتکلهای ویژه با دقت و وسواس بالا مراقبت می شدند...برگشتن خیلی غم زده بودم. غم زده از دیدن نگاه های سالمندانی که روی تخت دراز کشیده بودند و هزار نکته در نگاهشان بود. غم زده از اینکه سالم هستم ولی هیچ کار خارق العاده ای بلد نیستم...از اینکه نتوانسته ام از این نعمتهایی که دارم خوب استفاده کنم. راننده مسیر برگشتن هم این غم را چند برابر می کرد با رفتن از یک مسیر بسیار طولانی! فکر کنم جنوب و شرق و غرب تهران را طی دو ساعت طی کردیم تا بالاخره به دانشگاه برگشتیم! دانشجوها هم روز خوبی را طی کرده بودند و تجربه خوبی برایشان شد این آخر هفته با کهریزک. سپاس از زحمات همه بزرگوارانی که امروز میزبان ما بودند و با صبر زیاد به سالمندان و معلولان در کهریزک رسیدگی می کنند.