پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 9:49 | امیر رضا اصنافی -
صبح زود برای کار اداری بیرون رفته بودم و نزدیک منزل بودم. ناگهان پیرمردی چشم لوچ از جلوی دکه روزنامه فروش جلویم پرید و داد کشید یک روزنامه برام بخر! خواستم بی اعتنا بگذرم که صدایش را بلندتر کرد که التماست می کنم بخر!! مردم نگاهم کردند! با عجله به روزنامه فروش گفتم آقا شر این یارو رو کم کن و با این کارت خرید من روزنامه ش رو بده بره! سر صبحی چی نصیب آدم می شود خدا به دور!