چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲ | 3:9 | امیر رضا اصنافی -
ملیکا جان کوچولوی ما یک هفته بود در تب می سوخت. اول فکر کردیم یک سرما خوردگی ساده است ولی کم کم قضیه جدی شد و کار به آزمایش خون کشید. معلوم نیست کجای بدنش عفونت داشت.به هرحال دیروز دیگر تبش قطع شد و سرحال تر به نظر می رسید. به اتفاقات دو سه هفته قبل فکر می کردم که طرف به خاطر یک میلیون تومان اول عذر ما را خواست برای ساعت های بعد از ظهر و بعد هم که پولش را جلویش پرت کردیم نظرش عوض شد. ولی یک هفته است که این بچه آنجا نرفته و آن بشر، حتی یک پیام هم نداده که چی شده؟ کجاست؟ چرا نمی آید؟ احتمالاً با خودش گفته بهتر. یک نفر کمتر. یا من زیادی انتظار دارم یا کسب مال از انسانیت پیشی گرفته است...