امشب که از مسجد برمی گشتیم، دخترم اصرار داشت که برویم پارک خلوتی که اواخر دیباجی شمالی و منتهی به اتوبان صدر است. قدم زنان تا انجا رفتیم و او مشغول تاب سواری شد. کم کم به صرافت افتادم که ببینم این پارک چه شکلی است. دیدم چه پارک نسبتا بزرگ و البته سوت و کوری است با درختهای کهنسال و سر بله فلک کشیده و تنومندی دارد. بعد از سالها عبور کردن از مقابل این پارک در اتوبان صدر این اولین باری بود که وارد آن می شدم. محیط اسرارآمیزی داشت. کنار این پارک یک فنس اهنی بود که زمینی را از انجا جدا کرده بود. دیدم داخل زمین، یک عمارت قدیمی هست. از آن عمارتهای قدیمی زیبا و دلربا. با خودم گفتم عجب. اینجا؟ این عمارت؟ ولی انگار خالی از سکنه؟ با خودم فکر کردم نکند این جا متعلق به خاندان فرمانفرماییان بوده و نام خیابان پشتی آن عمارت هم اتفاقاً فرمانفرما بود. فقط البته یک حدس بود که شاید به یقین نزدیک باشد. ولی به هرحال، در سکوت و آرامش آنجا حس بسیار خوبی به انسان منتقل می شد. از آن سو، اتوبان صدر را می دیدم که خودروها با سرعت زیاد در حال عبور بودند و بعد در یک راه بندان عجیب جمعه شب گیر کردند. با خود گفتم ببین با زندگی خود چه کردیم. این آرامش و این باغها را دادیم و زندگی در آپارتمانهای نقلی را پذیرفتیم. به بهانه زندگی جدید و مدرن! با خود گفتم چه خوب شد مقابل تخریب ساختمان و تبدیل آن به یک مجتمع مقاومت کردیم و هر چند با همسایه ها به چالش خوردیم و آنها چشم دیدن ما را ندارند. ولی فکر میکنم تصمیم درستی گرفتیم. نمی خواستیم آرامش را بدهیم و به بهانه نو نوار شدن خانه، یونولیت تحویل بگیریم. بی خود نبود قدیمی ها یک حوض و یک حیاط اب پاشی شده را به آپارتمان ترجیح می دادند.